p2

153 22 17
                                    

بعد صحبت با دایه تصمیم گرفت مخفیانه به سمت رمال خونه ی که دایه معرفی کرده بود بره این غمگینش میکرد یونگی اعتقادی نه به دین داشت نه جادو و جنبل اون فقط به یه چیزی معتقد بود "هرچیزی یه تاوانی داره"به سمت اتاقش رفت تا منتظر معلم خصوصی زبان روسیش بمونه اما همین که وارد اتاق شد فراموش کرد که باید چه کاری انجام بده، از فرط خستگی و فشاری که تحمل میکرد روی تخت افتاد نرم بود و گرم نفسی از آسودگی کشید، یونگی عاشق استراحت و خواب بود ولی این آسودگی با ورود مادرش ناکام موند.
-باورم نمیشه چطور به عنوان یه دوشیزه به خودت اجازه میدی اینجوری دراز بکشی)
یونگی با شنیدن صدای مادرش مثل یه تیر صاف نشت و با چشمای لرزون به مادام مینهو نگاه کرد اخم های مادرش ترسناک ترین چیزی بود که در کل زندگیش دیده بود.
-تو نا امیدم میکنی یونجی چقدر دیگه باید بهت یاد بدم که مثل یه نجیب زاده بشینی و مثل یه نجیب زاده رفتار کنی میخوای آبروی مارو پیش معلم ها ببری، یا نکنه فکر کردی با این کارت میتونی از زیر بار ازدواج کردن در بری؟؟
+مادر اشتباه میکنید، من....من......فقط یکم خسته بودم.
مادام مینهو با عصبانیت و یک لبخند هیستوریکی شروع به صحبت کرد: برای من بهونه نتراش، یونجی تو متوجه نیستی باید طور دیگه بهت یادآوری کنم، جوری که هیچ وقت یادت نره)
سپس با صورت جدی رو به ندیمه حلقه به گوش خود کرد و واضح و رسا جوری که یونگی بتونه تک تک کلماتش رو تا آخر عمر داخل سینش حک کنه شروع به صحبت کرد
-از اونجایی که یونجی باید تا یک هفته دیگه عروس یک کشور بشه به جای کتک زدنش با شلاقِ، آهنی ، زنجیری، و چوبی دوای دایه یونجی رو قطع کنید به هر حال اون قراره بمیره)
یونگی با صورتی مثل گچ به مادرش زل زد امکان نداشت این همه بی‌رحمی عادی باشه به سمت مادرش خیز برداشت و پاهاش رو برای التماس کردن گرفت ولی با لگد محکم مادرش مواجه شد، خون از دهن یونگی می‌ریخت ولی کدوم مهم بود؟ زندگی دایه یا خون دهنی که مثل آبشار می‌بارید مادر یونگی حتی بدون ذره ی احساس دلرحمی یا نگرانی برای بچش گفت: بهترین پزشک شهر رو خبر کنید این خون نباید زخمی روی صورتش بندازه) و یونگی رو وسط اتاق بدون حتی لطفی یا نصیحتی تنها گذاشت یونجی به بهانه دیدن دکتر تونست پیش رمال بره از شانس خوبش مغازه رمال پیش خونه دکتر بود بعد از دک کردن خدمتکارا پیش رمال رفت و بعد از شنیدن حرف ها و گرفتن نشونی به سمت خونه دکتر رفت و بعد از دوا و درمان منتظر موند تا کالسکه چی بیاد، باید تمامش میکرد این زندگی لعنتی و وحشتناک رو تمامش میکرد.
چند روز بعد: به طرف قلعه ی وسط جنگل میرفت درست مثل روستای کنار قلعه، اینجا هم چیزی جز کویر نبود یونگی انسان های را از دور میدید که بر سیخ کشیده شده بودند کمی ترسید ولی نسبت به چیزی که میخواست به سیخ کشیده شدن مجازات خواصی نبودیونگی یک خواسته بیشتر نداشت، همین که هویتش فاش نشه براش کافی بود اگه هویتش فاش میشد اولین شخصی که کشته میشد خود او بود ولی یونگی کسی نبود که به همین زودی تسلیم بشه حتی اگه دایه مرحومش با جادو میخواست این مشکل بزرگ یونگی رو حل کنه، یونگی همه راه ها رو امتحان کرده بود و چاره ی نداشت جز این که به حرف رمالی که دایه معرفی کرده گوش بده دوباره حرف های رمال پیر رو مرور کرد
یونگی اهمیت نمی‌ داد چه مجازاتی باشه او قبول میکرد تا فقط این راز را قایم کند.
حرف های دایه قبل مرگش رو مرور کرد: گوش کن یونگی مهم نیست سر من چه بلایی میاد مهم اینه که تو زنده بمونی)

( برای ادامه این قسمت به اپیزود مهممممم سر بزنید بعد ادامه پارت هارو بخونید در غیر این صورت چیزی نمیفهمید)

The royal ways of a villainDonde viven las historias. Descúbrelo ahora