- اوه نه عزیزم من انقدر سنگدل نیستم
نامجون با نفرتی که از چشمانش فواره میکرد به مادرش زل زد، او مطمئن بود این زن از او نمیگذرد قطعا به خاطر چیز خاصی اینجا بود؛ صدایش را بی احساس و سرد کرد تا ضعف خود را نشان ندهد و با لحنی فیک شروع به بداهه پردازی کرد
-از من چی میخوای؟ میدونم بدون نیت جایی نمیای؛ نکنه پای یه معامله وسطه
- اوه پسرم خوب منو میشناسی
لبش را تر کرد و با خنده مغرورانه به پسرک نفرین شده روبه رویش خیره شد
-فقط تویی که میتونی اونو نجات بدی یا...
دستش را در هوا تکان داد و شی عجیبی مانند آتش آبی در دستش پدید آمد و ناپدید شد
-اون رو بکشی...نامجون
-دقیقا چی میخوای سومین
کم کم لبخند از صورت زن محو شد و ناگهان مانند یک مجنون شروع به خندیدن کرد سپس گریه کرد و بعد با عصبانیت داد زد
-مادرت رو درست صدا کن
دستش را بلند کرد و سیلی به نامجون زد؛ سپس با نگاه ترحم آمیز شروع به نوازش موهایش کرد
- عزیزم تو که میدونی من چقدر دوست دارم، مامانی عاشق پسرشه
و ناگهان موهای نامجون را کشید و فریاد زد
-ولی تا وقتی که از قوانین من پیروی کنی
نامجون بدون ریکشن به مادر مجنون و افسونگر خود نگاه کرد این حالت مادرش او را یاد گذشته ها مینداختفلش بک:
نمیدونم دقیقا چند صد سال پیش میشه ولی بدانید برای وقتیست که هنوز نامجون انسانی عادی بود حتی قبل تر از آن وقتی که پدرش تصمیم گرفت برای صلح بین دو قبیله با دختر رقیبش ازدواج کند هرچند با اینکه رازی نبود ولی این دستور امپراطور بود که با دختر رئیس قبیله مزدوج شود ولی این دختر کمی عجیب بود تا به الان کسی چهره او را ندیده بود برعکس دختر های چوسان آن زمان پرتره ی از او وجود نداشت و در بازار و پارچه فروشی ها دیده نشده بود حتی خدمتکار های عمارت او را ندیده بودنند؛ از این چیز های عجیب هم که بگذریم شایعه های اغراق آمیزی پشت او وجود داشت همه بانوان که به آن خانه به نحوه ی رفت و آمد داشتند معتقد بودنند او از جادوی سیاه استفاده میکند و ارواح همیشه با او حرف میزنند!!!
ولی خوب "چوی" مرد منطقی بود، امکان نداشت تن به همچین شایعه هایی نمیداد؛ ولی خوب برعکس چیزی که چوی معتقد بود روز اول ازدواج برای چوی عجیب بود، وقتی عروس را به مراسم عروسی آوردنند چشم های او بسته شده بود و لباس سفیدی پوشیده بود انگار در مراسم ختم خود شرکت میکرد وقتی شب شد و مراسم تمام شد چوی با کمال احترام میخواست صورت عروس را ببیند ولی عروس جیغی کشید و عقب رفت، چوی شوکه شد ولی با احترام همیشگی لب به سخن باز کرد
-بانوی من، من همسر شما هستم نیازی به ترس نیستسومین با خشم سر داماد از همه جا بیخبر داد زد ولی من همسر او هستم و به پشت چوی اشاره کرد
چوی برگشت و چیزی ندید؛ رو به عروس کرد و سوالی به او خیره شد-ولی چیزی اونجا نیست
سومی سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و دوباره با گریه و جیغ سخنان خود را تکرار کرد
-تو متوجه نیستی، من عروس اونم تو نباید به من دست بزنی
چوی به خیال اینکه عروس شخصی را دوست دارد و نمیخواهد کسی جز شخصی که دوسش دارد به او دست بزند بیخیال اصرار شد؛ چوی مرد منطقی و آرامی بود این ازدواج صرفا یک قرارداد بین دو قبیله بود و چوی و سومین قربانی این قرارداد بودند پس بر خلاف تمام اصولی که داماد باید در شب عروسی رعایت کند بدون بالشت و پتویی به گوشه اتاق حجله رفت و در آنجا خوابید قبل از اینکه چشمانش گرم شود آرزو کرد که روزی کسی مثل سومی او را اینگونه دوست داشته باشد
برخلاف چیزی که چوی فکر میکرد از سایه ی چوی موجودی عجیب بیرون آمد و به سمت عروس رفت چشم بند عروس را باز کرد و با دستان چنگال مانندش صورت عروس را نوازش کرد؛ سومی ذوق زده شروع به حرف زدن با آن موجود جن مانند کرد
-سرورم من عروس تو باقی موندم
جن حرفی نمیزد ولی انگار سومی چیزی میشنید در جواب جن چیزی میگفت
-چطور فهمید من عروس توعم؟؟.....چون بهش گفتم من عروس کسیم که پشتته
ناگهان موجود عجیب بازوی سومی را به سمت بالا کشیده و فشار داد، سومی صورت خود را از درد جمع کرد
-نگران نباش، اون انقدر احمقه که فکر کرد دارم الکی حرف میزنم حتی به خودش زحمت نداد سایه خودش رو ببینه........باور کن چیزی نیست که نگرانش باشی
سومی کمی سکوت کرد سپس با تعجب فریاد زد
-چطور میتونی به وفادارای من شک کنی؟؟؟....قربانی؟؟....یعنی چی که اگه راست میگم یه قربانی بهت بدم
جن سومی را ول کرد و به طرف سایه چوی رفت، سومی به طرف جن دویید و پارچه لباس جن را چنگ زد
-هی...وایسا...تنهام نزار
برخلاف اصرار سومی جن در سایه ی چوی ناپدید شد
سومی وحشت زده با خود چیزی را زمزمه کرد
-باید یه قربانی بدم
به طرف چوی دویید و گیره ی نوک تیزی که بر سر داشت را به طرف گردن چوی گرفت قصد کشتن چوی را داشت ولی فکری به ذهن او رسید خنده ی دیوانه واری بر لب آورد و شروع به جوییدن ناخن های خود کرد
-اون از بچه ها بیشتر خوشش میاد، اگه به جای چوی بهش یه نوزاد پسر بدم میتونه روح اون پسر رو بخوره به جای اون نوزاد داخل کالبدش زندگی کنه اینجوری من واقعا عروس اون میشم آره...درستش هم همینه
فردا صبح سومی با چوی کاملا مهربان رفتار کرد و بابت دیشب عذرخواهی کوتاهی کرد، چوی که کمی شوکه شده بود سعی کرد زیاد عروس را تحت فشار نگذارد ولی به محض اینکه شب شد سومی اسرار خود را برای رابطه و همخوابی شروع کرد، چوی که فکر میکرد پای شخص دیگری در میان است از او خواست تا تجدیدنظر کند و برای حرف دیگران به عشق خود خیانت نکند، سومی خشمگین شد زیرا دلیلی برای رد شدن نمیدید پس سه شبانه روز پشت سر هم سعی کرد تا چوی را قانع کند؛ چوی که خیال میکرد دلیل رفتار نانجیبانه سومی خوانواده او هستند تمام این سه شب را در اتاقی دیگر گذراند و سپس در شب سوم سومی در شراب چوی قرص تحریک کننده ریخت و با او همخوابی کرد.
پس از این اتفاق چوی به ناچار سومی را به عنوان همسر خود پذیرفت چندوقت بعد سومی فرزند اول خود را باردار شد و این شروع رفتارهای عجیب سومی بود.
ESTÁS LEYENDO
The royal ways of a villain
Ficción histórica-بیا یه معامله بکنیم.... مرد بلند قامت در حالیکه لیوان ها را پر از نوشیدنی میکرد منتظر بود تا حرف تازه وارد تمام شود -یه معامله دو سر برد کنت ریختن نوشیدنی را متوقف کرد و به پسرک زل زد پوزخندی معنی دار زد و چند قدم به مرد زنمای روبه رویش نزدیک شد...