p2/5

113 16 2
                                    

چند روز بعد یونگی ویو:
در ورودی قلعه را باز کرد و پایش را داخل حیاط قلعه گذاشت از لحظه اول حس لرز عجیبی میکرد حس خوبی نداشت لکه های خون همه جا ریخته شده بود جمجه موجودات مختلفی از درخت های بی برگ و خشک قلعه آویزان بود به سمت پله های کثیف و سیاه قلعه قدم برداشت هرچه نزدیک تر میشد بیشتر مطمئن میشد که قبلا دریای از خون از پله های قلعه جاری شده فوبیای خون داشت ولی چه اهمیتی داشت باید سختی چیزی که میخواست رو میکشید
به سمت در قلعه تیره روبه رویش رفت در را باز کرد و وارد یک سالن تمیز شد برعکس حیاط قلعه اینجا تمیز بود و اثری از خون نبود در وسط هال یک لوستر بزرگ بود و میز ناهار خوری وجود داشت یونگی از اولین نگاه متوجه شد برعکس بزرگی میز فقط از یک صندلی استفاده‌ شده و بقیه صندلی ها دست نخورده کنار هم چیده شدن، دستی به دسته صندلی که مورد استفاده قرار گرفته بود کشید چوبش از جنس...

-آره جنسش از گردو سیاهه

یونگی با سرعت به طرف صدا برگشت مرد میان سال و بلندی روبه رویش ایستاده بود چاقویی از جیبش در آورد در حالی که صدایش از ترس میلرزید

-تو دیگه کی هستی چی میخوای

در جواب سکوت مرد آب دهانش را قورت داد

- من پولی ندارم

-اینکه بی اجازه وارد خونم شدی رو نادیده میگیرم ولی اینکه به من تهمت دزد بودن بزنی واقعا نابخشودنیه

یونگی بدون معطلی چاقویش را پایین کشید گفت: عذر میخوام فقط یکم ترسیدم

-ترسیدی از چی ؟ از اینکه دارت بزنم؟ یا به سیخ بکشمت

-نه، نه راستش تعجب کردم در اصل فکر میکردم یه پیرزن جادوگر باید صاحب همچین خونه ی باشه

-به نظرت قلعه من کثیفه؟

یونگی میخواست درست مثل یک نجیب زاده جواب مرد رو بده ولی این یه ملاقات زودگذر بود و بعد از برآورده کردن خواسته او نیازی به ملاقات دوباره نبود پس درست مثل یک پرنده رها شده از قفس شروع کرد به صحبت کردن

-بیش از حد نرمال کثیفه، ببینم میخوری و میخوابی؟؟ حداقل انقدر بخیلی که خدمه استخدام نکنی یه پارچه دستت بگیر اینجا رو تمیز کن خونه یه رعیت از اینجا تمیز تره مارو باش پیش کی اومدیم خواسته مارو برآورده کنه

برعکس کنت که خونسرد بود یونگی به شدت عجول و مضطرب بود و وقت خاصی برای خوشگذروندن با کنت رو پیش رو نمیدید کمتر از دو روز دیگه عروسیش بود و میدونست باید برای آزمون بکارت روسیه و آزمون اداب اشرافی روسیه اونجا حاضر باشه بنابراین تمام جسارتش را جمع کرد و شروع کرد به حرف زدن

-بیا یه معامله‌ بکنیم....کنت

مرد بلند قامت در حالیکه لیوان ها رو پر از نوشیدنی میکرد منتظر بود تا حرف تازه وارد تمام شود

The royal ways of a villainDonde viven las historias. Descúbrelo ahora