part 1

161 23 15
                                    

کسی به اندازه پادشاه از همهمه درون دلش خبر نداشت اکنون منتظر سومین فرزندش بود البته به لطف نفرینی که از سوی جادوگر سابق گریبان گیرش شده بود دو فرزند قبلی مرده بودند و و به طور ساده لوحانه ای منتظر سالم ماندن فرزند سومش بود با اینکه ملکه در حال زایمان بود اما قصر از همیشه خلوت تر بود فقط پادشاه و دو فرد دیگر در نیمه های شب همراه با صدای داد زن نگران میشدن بعد از گذشت دقایقی این خبر تلخ بود که برا سومین بار درون گوش شاه میپیچد
_متاسفم اما این فرزند هم مرده بدنیا اومد
شاه میدانست اگر بیشتر انجا بماند یا خودش را می‌کشد یا آن خدمه را ،اگر مردم در مورد جانشین میفهمیدن بدون شک با همسرش درون آتش سوزانده میشد  او هرگز همچین چیزی نمیخواست در حالی که رویای زندگی با خانواده اش را پوچ میدید تصمیمی گرفت که نه تنها آینده آن سرزمین که بلکه سرزمین دیگری را تغییر میداد فقط لازم بود فرزندی آن جا باشد گول زدن مردم احمق کاری نداشت فقط همه باید تظاهر میکردن اون فرزند پادشاه است نزدیک ترین سرباز وفادارش را خواست
_فقط برو و یه نوزاد پیدا کن مهم نیس چند ماه اش باشه فقط پیدا کن و به اینجا بیار هیچ کس نفهمه هرکی  بویی برد برای کشتنش ذره ای صبر نکن
سرباز به تندی راهی  شد نیمه شب بود و باران به طور وحشتناکی میبارید غیر ممکن بود فرزندی پیدا کند باید به خانه ای میرفت نوزادی میدزدید و کل خانواده را از زیر تیغ میگذراند نزدیک کلیسا از اسبش پیاده شد تا صبح مهلت داشت باید خوب دنبال میگشت که صدای گریه نوزادی شنید درست حس میکرد؟ از درون کلیسا این صدا بود بی صدا وارد شد پیرزنی در مقابل نوزادی  زانو زده بود
_منو ببخش این بچه نحسه من اشتباه کردم با گرفتن جون این بچه از گناه منم بگذر
و بعد خنجر کوچکی از پهلویش درآورد بالا برد تا در قلب معصومانه کودک فرو کند اما این شمشیر سرباز بود که زودتر بدن اورا درید
_برای زندگی کردن دیگ زیادی بودی پیری
سرباز با لبخند بچه را برداشت بچه به طور عجیبی آروم بود و به درون چشم هایش زل زد لحظه ای ترسید اما درنگ نکرد اون فقط به دنبال انجام وظیفه اش بود کودک را در آغوش گرفت و آن را درون شنلش پیچید و به سرعت راهی قصر شد به سرعت رسید

میتوانست چهره مضطرب شاه را ببیند
_همونطور که خواستین به محض پیدا کردن به سرعت اومدم
شادی چهره شاه را ترک نمیکرد نگاهی به نوزاد انداخت سریع از دست سرباز کشید و پارچه ها را کنار زد او پسر بود؟لبخند دیگری بر لب هایش نشست بهتر از این نمیشد کودک را به درون تختی برد و به سرباز نزدیک شد
_حالا به جبران این کار چه هدیه ای از من میخوای؟
_راستش من....
و این چاقوی پادشاه بود که درون شکم سرباز فرو رفت
_متاسفم تو فرد وفاداری بودی اما این موضوع فرق میکنه من برای حفظ خودم باید از جون موجود بی ارزشی مثل تو بگذرم
و لحظه ای بعد این بدن بی جان سرباز بود که روی زمین افتاد شاه نگاهی به نوزاد انداخت که در سکوت به اون زل زده بود کمی عجیب نبود؟ولی مهم نبود دوباره لبخندی زد و نزدیک شد
_تو از امروز تبدیل به خوشبخت ترین فرد این دنیا میشی قراره همه چی داشته باشی تو پسر منی جئون جونگکوک پادشاه ومپایر ها

___
۲۰سال بعد
امشب در آن ایالت شب بزرگی بود کسی نبود که خودش را به مهمانی انتخاب همسر ولیعهد نرسانده باشد امشب همه چیز نهایی میشد همه میدانستند بین اون ۳ شاهدخت کس دیگری انتخاب نمیشود پادشاه همراه با ملکه با افتخار رو صندلی پادشاهی نشسته بود و به صورت و چشمان سرد پسرش نگاهی انداخت که آن ۳دختر را از نظر می‌گذراند آن ۳ نفر از زیر فیلتر های زیادی عبور کرده بودن و امشب توسط ولیعهد انتخاب میشدن پادشاه نگاهی به پسرش کرد
_خب امشب شب توعه خودت باید انتخاب کنی همینطور که من ۳۰سال پیش عاشق مامانت شدم توعم امشب عشق زندگیت رو انتخاب کن و بهترین آینده رو برای این سرزمین بساز
_ولی من هیچ کدوم رو ترجیح میدم
و این سکوت ناگهانی بود که سالن را در بر گرفت
ملکه با ناباوری به بیخیالی پسرش نگاه کرد سعی در عوض کردن فضا داشت
_اوه پسرم این روحیه شوخ طبع تو باید بعضی جاها مهار بشه
لبخند زورکی زد
_نظرت با دختر وزیر هری چطوره هم مناسبه هم برازنده تو بهتره باهم کمی خلوت کنین
کوک که اصلا نمیدانست کدام دختر را می‌گوید فقط سرش را تکان داد و نزدیک آن ۳ شد و دستش را نزدیک برد
و دختری با کمی خجالت دست ولیعهد را گرفت و تا باغ خلوت پشت قصر به دنبالش رفت
ولیعهد و دخترک دورتر میشدن که ولیعهد مسیرش را عوض کرد
_میگم نظرت چیه به جای وقت الکی تلف کردن مستقیم به اتاق من بریم؟

دختر به ناگهان قرمز شد نکنه منظورش همون بود؟ بهترین فرصت بود اگر امشب میتوانست در تخت ولیعهد باشد و فرزندی از او بگیرد تمام خاندانش در طلا گرفته میشد
_من با نظر شما موافقم بهتره زود تر بریم
پوزخندی که به خوبی مخفی شد بر لب ها کوک بود
داخل اتاقی شدن که انگار سیاهی به اونگ دوخته شده بود ولیعهد شروع به دراوردن لباس های مزاحمش کرد همیشه از آن مهمانی ها بدش می آمد
دخترک نگاهی انداخت به این سرعت وقتش شده بود ؟چه بهتر و آن هم شروع به درآوردن لباسش کرد کوک وقتی برگشت با دختر نیمه برهنه رو به رو شد و در حد یه ثانیه تعجب کرد
_مثل اینکه خیلی عجله داری
دخترک لبخندی زد و قدمی نزدیک شد و سر انگشتانش را بر روی گلوی کوک کشید
_نظر سرورم چیه که امشب تا خوده صبح سلطه خودشون رو به من نشون بدن و هرطور خواستن با من رفتار کنن؟

نیشخند دیگری بر روی لب های کوک جای گرفت
_با کمال میل
به دختر نزدیک  شد بینی اش را به نزدیکی گوشش برد و کمی تا گردن به پایین آمد و نفس عمیقی کشید چشمانش را بست و ناگهانی باز کرد و فاصله گرفت و دختر را به دیوار کوباند دخترک شوک زده به چشم های پسر نگاه کرد آن چشم ها طلایی بودن ؟فقط و فقط می‌ترسید میخواست فرار کند اما سفت گرفته شده بود
_میکشمت
و این دیوار های اتاق بود که شاهد دریده شدن بیرحمانه بدن دخترک و مرگ او بود و فردایی که قرار بود جنجال ها به پا کند

نیمه خالص Where stories live. Discover now