مسیری که میرفتن ناشناخته بود ولی امگا ترجیح میداد سکوت کند صحبت با موجود رو به رویش که از قضا تعادل روانی درستی نداشت اصلا به صلاح نبود او هم مانند گرگینه ها نسبت به این صلح گارد داشت ولی نظر امگای کوچکی مثل او برای کسی مهم نبود فقط باید روز ها و شب ها در درگاه خداوند دعا میکرد که زود تمام آن خون اشامام ها به سرزمین خودشان برگردند قسم میخورد بعد رفتن حتما به سفر طولانی خواهد رفت تا همه ی این قضایا از ذهنش پاک شود نگاهی به نیم رخ آن خون آشام انداخت اصلا جذاب نبود اون موهای حالت دار خط فک تیز بدن عضلانی پوست کمی برنزش معلوم است که اصلا خوب نبود! شاید اگ یک آلفا بود و اعصاب درستی داشت جیمین میتوانست به او کمی ویژه نگاه کند پوزخندی به افکارش زد و کلافه سری تکان داد
از قصر خیلی دور شده بودن حداقل الان هم میدانست مقصد آن ها جایی در همان شهر است منطقه ای که به ان رسیدن در بهترین حالت جزوه مناطق فقیر نشین هم نبود خیلی خلوت بود و شکل خانه ها کمی عجیب بودن نه اینکه خرابه و یا ویران باشند بیشتر ترسناک بودند
همان عده ی کمی که آن اطراف بودن موقع راه رفتن به آن ها زل میزدن جیمین معذب بود شنلی که از همان لحظه خروج کوک به او داده بود بیشتر اطراف خود پوشاند و کلاهش را پایین تر کشید با اینکه بیشتر از ۲۳سال اینجا زندگی کرده بود اما اینجا را نمی شناخت عجیب بود خون آشامی که تا دیروز حتی محل کتابخانه اصلی را نمیداند اکنون اینجاست با صدای شنیدن پارس سگی نگاهی به سگ انداخت سیاه خالص بود جوری دندان هایش را نشان میداد انگار که قصد دریدن اورا دارد سریع خودش را جلو کشید و با هر دو دستش بازوی ولیعهد را گرفت ولیعهد ایستاد و نگاهی به جیمین کرد دهنش برای زدن حرفی باز شد اما چیزی نگفت و اه عمیقی کشید و دوباره به راه افتاد جیمین خوشحال از سکوت او همراهش قدم برداشت شاید متوجه ترس شدید داخل چشم هاش شده بود که چیزی به او نگفتبعد چند دقیقه مقابل خانه ای ایستادن انگار کوک کمی تردید داشت نگاهی عمیق به صورت جیمین انداخت شک درون چشمانش معلوم بود
_همینجا بمون زود بیام
جیمین محکم تر دست ولیعهد را گرفت
_نه منم باهات میام
اینبار کوک با لحن جدی تری گف
_بهت یبار گفتم همینجا بمون دستمو ول کن
جیمین حالا کاملا به بازو کوک چسبیده بود
_نمیرم مگه خودت نگفتی باهات بیام منو میخوای تنها بذاری پس برای چی باید میومدم؟
ناگهان برق سیاهی درون چشم های کوک درخشید و نیشخندی زد انگار اثری از اون شک و دودلی اول درون چشم هایش نبود
_باشه حالا که خودت میای با کمال میل میبرمت
جیمین از لحن و رفتار کوک ترسید ولی حداقل احساس میکرد کنار کوک امنیت بیشتری نسبت به بیرون آن خانه دارد البته که این فقط احساس او بودوارد کلبه ای شدن با اینکه هوای بیرون نسبتا گرم بود ولی عجیب بود که داخل شومینه آتش برپا بود و سرمای عجیبی از داخل کلبه احساس میشد
_فکر میکردم زودتر ببینمت
جیمین نگاهی به سمتی که صدا از آنجا بود انداخت صدای یک پیرزن بود و درست تصور میکرد یه پیرزن با موهای سفید و کمر خم شده اصلا مهربان به نظر نمیرسید
پیرزن متوجه نگاه خیره پسر شد
_قابل اعتماده؟
کوک پاسخی نداد و سرش را به طرف دیگر چرخاند
پیرزن دوباره نگاهی به جیمین انداخت
_یکم بیا جلوتر
_من؟
و جیمین با قدم های لرزان نزدیک شد و در یک قدمی او ایستاد نگاهی دوباره به خون آشام کرد همانکه به سمت پیرزن برگشت یقه اش کشیده شد و به دلیل اختلاف قدی که داشت سمت پیرزن خم شد
_چشمات
_چشام؟
و این ثانیه ای بعد بود که بدن به خواب رفته جیمین روی دست های جادوگر بود و سپس به کناری پرت شد
_اون فقط یه امگای عادی بود
کوک نگاهی به پیرزن انداخت
_میدونم ولی اونقدرام بدرد نخور نیست
_فک کردم بعد از این همه مدت چیزی که دنبالشم آوردی ولی اشتباه میکردم میخوای باهاش چیکار کنم؟
کوک نگاهی به صورت بیهوش جیمین انداخت و بعد چند لحظه گفت
_قرار نیست آسیب چندانی ببینه چون قراره اونو با خودم ببرمش پایتخت برای پیش بردن نقشه هام نیاز به یک امگا داشتم حالا که یکی پیدا کردم میتونم کارمو شروع کنم
و بعد روی زمين روی یک پایش نشست و انگشتش را نزدیک گلوی جیمین برد
_چند روز دیگ برمیگردم بهتره اون موقع باهام برگردی بعد سال ها موقع عملی کردن نقشه اس وقت بیدار شدن سیاهیه
مستقیم داخل چشم های پیرزن زل زد
_قبلش بهتره ارواح اون بیرون رو آزاد کنی حالا که نیاز به ارتش دارم حتی ارواح بی جسم هم بدرد میخورن یونگی
لحظه ای لبخندی ترسناک روی لب های پیرزن نمایان شد
_هرچی شما بگید سرورمبا کمی درد گردنش از خواب پاشد نگاهی به اطراف انداخت اتاق قشنگی بود اما نا آشنا از روی تخت بلند شد و نگاهی به فضای غریبه انداخت نقاشی های قشنگی روی دیوار بود و فضای اتاق هر لحظه کنجکاوی بی اندازه اش را تحریک میکرد روی زمین نشست و یکی از کشو هارا باز کرد و همان لحظه از تعجب چشمانش گرد شد لوازم نقاشی او بودن؟ اما اینجا چه میکردن؟دوباره نگاهی به اتاق انداخت همه چی اینبار برایش اشنا بود تخت رنگ لحاف سراغ لباس ها رفت همه ی آن ها مال خودش بودن و لحظه ای بعد یادش آمد این اتاق خودش هست گیج به اطراف نگاه میکرد هضم اتفاق پیش آمده را نداشت نفس عمیقی کشید سعی کرد به خودش مسلط باشد بعد بیهوش شدن پیش آن عفریته هیچ چیزی یادش نبود و مسلما هر اتفاقی بعد دیدن آن زن برایش رخ داد حتی یادش نمی آمد چگونه اینجا رسیده بود؟ آن ولیعهد لعنتی صد در صد بلایی سرش اورده بود و حتما با رفتنش همه چیز درست میشد
دزدکی اطراف خانه را میدید همه چیز ساکت بود تصمیم گرفت پیش پدرش برود و راهش را به ان سمت کج کرد صدای صحبت او با مادرش می آمد نفس عمیقی کشید و اجازه ورود خواست و با تایید پدرش وارد شد
بحثی که در موردش حرف میزدن به نظر ان قدر جدی بود که توجه چندانی به حیمین نکردن جیمین با کمی کج خلقی کنار مادرش نشست و سعی کرد بفهمد چه میگویند
_ما هنوز نتونستیم بفهمیم این صلح برای چیه خیلیا موافق به ازدواجی که قراره صورت بگیره نیستن حتی بچه های امگاشون رو تا پایان این سفر مخفی نگه داشتن
ناگهان هر دو به طرف جیمین برگشتن
_جیمین تو این چند روز به قصر میرفتی با خون اشامام ها که ارتباطی نداشتی؟
جیمین ضربان قلبش را حس میکرد کمی مکث کرد
_معلومه که نه من فقط به دیدن دوست هام رفتم و چیز عجیبی ندیدم
پدر جیمین انگار نفس راحتی کشید دوباره سمت همسرش برگشت
_جدای این ها وزیر نیم قصد داره این پیوند با فرزند امگای خودش انجام بده فقط برای اینکه بتونه قدرت سابق خودشو بدست بیاره فقط باید امیدوار باشیم هر انتخابی شد دختر اون وزیر نباشه
جیمین سخت در فکر بود یعنی امکانش بود به عنوان همسر ولیعهد به سرزمین گرگینه ها برود مسلما ان روز خودش را داخل چاهی می انداخت ولی این کار را نمیکرد اینکه تنها امگایی که این چند روز با ان خون آشام در ارتباط است فقط خودش بود کمی میترساندش ازدواجی بدون علاقه و بیخیال شدن از جفت حقیقی هم تصورش دردناک بود با حس دستی رو شانه اش از جا پرید و به مادرش نگاه کرد
_جیمین با توییم به چی فکر میکنی؟
_من؟هیچی فقط کمی خسته ام
_جیمین از فردا تا روزی که مطمعن از خروج خون آشام ها نشدیم نه وارد قصر میشی نه پاتو خارج از در این خونه میذاری میدونم که متوجه میشی اینا برای امنیت خودته
_بله حتما گوش میکنم
و بلافاصله بلند شد و به اتاقش پناه برد حالا که نمیتوانست از خانه خارج شود عاقلانه نبود به قصر برود تا نیمه ی شب به خاطر افکار پریشانش خوابش نبرد و بعد ساعت ها پلک زدن بود که چشمانش روی هم فرود امد
بعد نیم ساعت ناگهان از خواب پرید به پنجره اتاقش نگاه کرد با فرد سیاه پوش و مو بلندی رو به رو شد از ترس کمی در جایش عقب رفت و جیغ بلندی کشید
بلافاصله در اتاقش باز شد و پدر و مادرش داخل آمدن و به سمت پنجره ای که نگاه جیمین به ان بود چشم دوختند اما هیچی آنجا نبود!
YOU ARE READING
نیمه خالص
Fanfictionاو فقط یکبار در تمام زندگی اش ترسید فقط یکبار نتوانست با حقیقت وجودش کنار بیاد و فقط یکبار عاشق شد... جئون جونگکوک ولیعهد بزرگ خاندان پادشاهی در شب انتخاب همسر دچار اشتباه بزرگی شد او همسرش را کشت! کوکمین ژانر:امگاورس .ومپایر. انگست .تخیلی .درام...