باورش نمیشد ولیعهد به سادگی از فرمانش اطاعت کند
_باورم نمیشه تو سر کش تر از هر آدمی که توی زندگیم دیدم باور کنم به همین سادگی قبول کردی
_اوه معلومه که نه پدر ولی شنیدم امگاها زیباترن پس اگه میتونن زیرم دووم بیارن چرا که نه من خودم با کمال میل یکیو انتخاب میکنم
شاه چرخی به چشم هاش داد
_خدای من ..حتی نمیتونم روزیو تصور کنم تو سلطنت رو بدستت بگیری قدم بعدیت حتما نابودی کل ماهاست
_اوه پدر از کجا فهمیدی؟
_ دهنتو ببند
و این خنده کوچک کوک بود که بر لب نشست هیچ وقت از حرص دادن پدرش خسته نمیشد البته که میدانست اون پدرش است ولی شاید...بعد از گذشت روز ها قرار بود پیشنهاد صلح بعد صد ها سال میان آن دو گروه بیان شود البته که به سادگی نبود مخالفت های هر دو گروه و حتی مردم، گرگینه ها صلح را باور نمیکردن حتم داشتن این هم تله ای دیگری برای ضرر رساندن به آن هاست همینطور که اجداد آن ها بارها قربانی شدن
ولی وجود شیطانی در کنار پادشاه به خوبی میتوانست همه را فریب دهد وجود پیشنهاد صلح با کلی مزایا و امکاناتی که ومپایر ها در اختیار میذاشتند وسوسه کننده بود ولی آن ها قرار نبود به سادگی قبول کنند ولی برگ برنده ای که باعث شده بود این صلح رنگ دیگری به خودش بگیرد ازدواج شاهزاده ومپایر ها با یک امگا بود البته که تنها امگای موجود در خاندان سلطنتی گرگینه ها ملکه و فرزند ۵ساله اش بود انتخاب های زیادی برای همسر بود ولی پادشاه ومپایر ترجیح میداد برای بیشتر باور دادن این پیشنهاد صلح ولیعهد به سرزمین گرگینه ها بفرستد و خودش کسی را انتخاب کند انتظار نافرمانی زیادی از سمت پسرش داشت ولی مثل اینکه زمان این نا فرمانی ها به پایان میرسید خوشحال هم میشد که که با ازدواجش به شاهی با درایت تبدیل میشدطی دو هفته آینده کاروان سفر ولیعهد باید به سرزمین گرگینه ها میرسید بدون شک
نتیجه این سفر جزوه مهم ترین رویداد ها حساب میشد هیج کس نمیدانست چند روز اقامت لازم هست ولی بدن شک کمترین زمان باید انتخاب میشد کمی بعد از طلوع کوک همراه با سربازانی که تعداد ان ها به صد میرسید عازم شدند هر چقد ملکه از دوری پسرش ناراحت بود برعکس شاه این بار کمی آرام بود تا چند روز بعد اتفاقات مهمی می افتاد که شاید برای این سرزمین بهتر بودن
دو هفته سفر اصلا راحت نبود ولی برای ولیعهد که سوار بر اسب و تمام درخواست هاش فراهم بود بیشتر شبیه تفریح و گردش بود اگر سفر از دو هفته بیشتر طول میکشید بدون شک سربازان تلف میشد چون تا کنون تحمل این همه مسافت نداشتن موقع ورود و عبور از دروازه استقبال گرمی صورت نگرفت هرچه بود از سوی سلطنت بود مردم هنوز نسبت به این صلح گارد داشتند ولی همه چیز با گذر زمان حل میشد موقع استقبال چون شب بود نشد درست معرفی شود و همه چیز به صبح موکول شد کوک در اتاق نیمه سلطنتی خودش ساکن بود و فقط خدا یا شاید شیطان از آنچه در مغزش میگذشت خبر داشت منتظر بود همه کمی به خواب روند کمی گردش که مشکلی نداشت؟
حتم داشت کسی هرگز نمیفهمد اون این موقع در اینجا پرسه میزند فقط باید خوب مخفی میشد با مطعن شدن از خوابیدن صداها آهسته در را باز کرد کمی بو میتوانست حس کند این ها همان رایحه بودن؟از این بوها اصلا خوشش نمی امد فقط باید کمی فرز میبود
YOU ARE READING
نیمه خالص
Fanfictionاو فقط یکبار در تمام زندگی اش ترسید فقط یکبار نتوانست با حقیقت وجودش کنار بیاد و فقط یکبار عاشق شد... جئون جونگکوک ولیعهد بزرگ خاندان پادشاهی در شب انتخاب همسر دچار اشتباه بزرگی شد او همسرش را کشت! کوکمین ژانر:امگاورس .ومپایر. انگست .تخیلی .درام...