A.S 8🧡

2.7K 391 59
                                    

گاهی اوقات کارایی تو زندگیمون انجام میدیم که در عین ساده و بی اهمیت بودن میتونن تمام زندگیمون رو تحت تاثیر قرار بدن! نه تنها زندگی خودمون بلکه حتی زندگی دیگران!

آدمهای مقرراتی و قانون مداری مثل تهیونگ که همیشه توی یه خط صاف، رو به جلو حرکت میکنن حتی نمیتونن فکرش رو هم بکنن کاری که از سر وظیفه انجام دادن چقدر میتونه بهشون آسیب بزنه!

به همین خاطر خیلی ساده با مسائل برخورد میکنن و پرونده ی هر چیزی رو انتهای اون میبندن‌. اما یه سری از پرونده ها بسته نمیشن! و این نکته ایه که هر کسی باید تو زندگیش بهش توجه کنه! اینکه یه سری از آدما وجودشون پر از کینه و نفرته! اونا نمیتونن قبول کنن که بعضی از کارها بدون هدف و منظور خاصی انجام شده و فکر میکنن همیشه حق با اونهاست! فکر میکنن همه چیز و همه کس دست به دست هم دادن تا علیه اونها توطئه کنن!سرو کله زدن با چنین آدمهایی چیزی جز آسیب و رنج به همراه نداره!

حالا تهیونگ توی این نقطه ایستاده بود و احساس می‌کرد با وجودی که به دهه ی پنجم زندگیش نزدیک شده، و تجربه های شخصی و غیرشخصی زیادی رو تو زندگیش پشت سر گذاشته، باز هم هیچ مهارتی برای زندگی بی دردسر نداره!

انگار که بخشی از زندگیش به دردسر گره خورده بود و هیچ راهی برای فرار نبود!

چشمهای خسته و دردناک از بی خوابیش رو از پرونده ی گرفت و پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد تا دردش کمی تسکین پیدا کنه.

_قربان یکم آب بخورین حالتون اصلا خوب به نظر نمیرسه!

تهیونگ پلکهاش رو از هم فاصله داد و به لیوان آبی که توسط خانوم مین جلوش قرار گرفته بود نگاه کرد. با قدردانی نگاهی به زن انداخت و بعد از تشکر زیر لبی ،لیوان رو برداشت و یه نفس سر کشید.
وقتی لیوان رو روی میز برگردوند خانوم مین همچنان ایستاده بود و با نگرانی نگاهش میکرد.
تهیونگ سعی کرد تا لبخند بزنه اما تنها موفق شد تا لبهاش رو کمی کج کنه:

_متاسفم این موقع شب شما رو کشوندم اینجا!

_این حرف رو نزنید شما برام خیلی مهمید! همینطور خونواده اتون! خیلی خوشحالم که میتونم تو لحظات سخت کنارتون باشم و کمکتون کنم!

تهیونگ نمیتونست قدردان این زن نباشه، وقتی که سالها بود وفادارانه بهش خدمت میکرد و همیشه همینقدر بزرگ منشانه رفتار میکرد. اینبار تونست لبخند بی رمقی بزنه و خانوم مین انگار با همین انحنای ضعیف لبهای تهیونگ جرات پیدا کرد جلوتر بیاد و چیزی که توجهش رو جلب کرده بود به تهیونگ نشون بده:

_قربان....این...خب راستش فکر میکنم چیزی که دنبالشیم اینجاست!

تهیونگ با کنجکاوی پوشه ی مشکی رنگی که مقابلش قرار گرفته بود رو جلو کشید و سوالی به خانوم مین زل زد:

Broken pieces(vkook) (Completed)Where stories live. Discover now