S3 part 4💜

5.6K 759 488
                                    

نگاهش رو از صفحه ی چتش با جیمین که مثل همیشه داشت حالش رو می‌پرسید گرفت و به تهیونگی داد که از زمانی که به هتل برگشته بودن پشت میز تحریر کوچیک اتاق نشسته بود و مشغول ورق زدن کتاب و نوشتن نکاتی روی یک برگه ی آچار بود.
از حرفهاش با جین متوجه شده بود که کاملا ناگهانی مجبور شده تا ابلاغیه ای برای فردا آماده کنه و جونگکوک تمام سعیش رو میکرد خودش رو مشغول نشون بده تا تهیونگ احساس نکنه حوصله اش سر رفته و بخواد کارش رو به خاطر جونگکوک عقب بندازه!

و جونگکوک با توجه به رفتارهای اخیر تهیونگ مطمئن بود که این کار رو میکنه!

ناخودآگاه با دیدن تهیونگ که اونقدر جدی کتابی رو زیر و رو میکرد و یادداشت بر می‌داشت به یاد سالها پیش افتاد‌.
چقدر حالتش شبیه همون روزها شده بود...
فقط اون روزها انقدر نزدیک تهیونگ نبود...
انقدر نزدیک که بوی عطرش آرامش رو ازش بگیره!

اون روزها اینقدر از نزدیک نمیتونست طرح صورتش رو ترسیم کنه...

اونقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد تهیونگ مدت زمان زیادیه که بهش خیره شده و لبخند میزنه!
وقتی به خودش اومد هجوم ناگهانی گرما به صورتش رو حس کرد و با خجالت سرش رو پایین انداخت.

به یکباره حس میکرد اونجا نفس کشیدن براش سخت شده.
حس میکرد هزاران جفت چشم بهش خیره شده و جونگکوک نمیتونست کوچکترین حرکتی کنه!
ضربان قلبش، بلند به گوش خودش میرسید و توی اون سکوت احتمالا حتی به گوش تهیونگ!

بهترین کار توی چنین مواقعی چی بود؟ فرار کردن؟

بلاخره جرات کرد تا نیم نگاهی به تهیونگ بندازه و وقتی متوجه شد سرش رو پایین انداخته پلکهاش رو روی هم فشار داد و نفس راحتی کشید.
از جا بلند شد و پالتوش که روی چمدونش گذاشته بود رو برداشت و روی تیشرت و گرمکنش پوشید.

تهیونگ با تعجب سمتش چرخید و گفت:

_جایی میری؟

_میخوام یکم هوا بخورم!

تهیونگ سری تکون داد و دوباره حواسش رو به کاغذهای رو به روش داد:

_مراقب خودت باش...یه لباس گرمترم زیر پالتوت بپوش!

_چرا مثل بچه های پنج ساله باهام رفتار میکنی!؟

تهیونگ با تعجب از لحن تند جونگکوک سمتش چرخید و گفت :

_چرا من هر چی میگم تو میخوای باهام دعوا کنی؟ مگه فقط بچه های پنج ساله باید مراقب خودشون باشن؟ یا فقط بچه های پنج ساله ممکنه سرما بخورن؟ الان دیر وقته و برای هر کسی ممکنه خطرناک باشه! هوا هم زیادی سرده!

جونگکوک که با حرفهای تهیونگ از لحن تند خودش خجالت زده شده بود گوشه ی لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت:

Broken pieces(vkook) (Completed)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz