𔓘.part³.𔓘

27 6 16
                                    



                  ✦⊹⊹✦ᏬᏈ᯽⊹♡⊹᯽ᏈᏬ✦⊹⊹✦










با شنیدنِ صدایِ باز شدنِ درِ اتاق، از بالکنِ تقریباً کوچکِ اتاق خارج شد و واردِ فضایِ اتاق شد
گایونگ همراه با بادیگاردِ دیگر با تعجب به جسمِ خوابیده یِ پسرِ رویِ تخت خیره شده بودند که با شنیدنِ صدایِ جونگ‌کوک، دست از خیره شدن کشیدند.

بادیگاردِ دختر با نگاهی سوالی به جونگ‌کوک خیره شد و دنبالِ جوابی برایِ سوالاتِ درونِ ذهنش بود.
با ساکت بودنِ جونگ‌کوک ، گایونگ اخمی کرد و اون‌وو ساکت منتظرِ جوابِ پسر بود.
جونگ‌کوک با صاف کردنِ صداش، دست هاش رو پشتِ سرش گره داد و چینِ کوچکی به ابرو هاش داد:

+«خب من.. آ..خب فقط می‌خواستم تو جنگل قدم بزنم و به دیدنِ..

نگاهی به چهره یِ غرق در بی‌هوشیِ پسرِ رویِ تخت انداخت و ادامه داد:

+« به دیدنِ دوستِ پسرم برم و به قراری که باهاش داشتم برم!»

گایونگ متعجب شده بود.. منظور ولیعهد دوست پسر بود؟! از کی ولیعهد تصمیم گرفته بود با یه پسر واردِ رابطه شه؟!
تا اونجایی که یادش بود اون بعد از بهم زدنِ رابطه ای که با یکی از آیدول ها داشت سمتِ هیچ پسری نرفته بود؛
اما حالا با این پسر دقیقاً از کی واردِ رابطه شده بود؟!
اون‌وو نگاهی مردد به چهره یِ جونگ‌کوک انداخت، با جدی بودنِ ولیعهد ابرویی بالا انداخت.
واقعاً جدی بود و راست می‌گفت؟! اصلاً چرا باید دروغی تحویلشون بده؟! اون از بچگی با ولیعهد بزرگ شده بود و کاملاً اون رو می‌شناخت پس.. قطعاً جونگ‌کوک هم قرار نبود دروغی تحویلِ اون دو بده.

با حس کردنِ نگاهِ گیجشون حرفش رو تصحیح کرد:

+« نه ببینید.. دوستمه فقط دوستِ پسرم.. منظورم این بود!»

اون‌وو کمی اخم کرد و به چهره اش خیره شد.
برایِ اولین بار به دوتا از مهم ترین آدم هایِ زندگی‌ش دروغِ عجیبی تحویل داد و این کمی مضطربش می‌کرد.
چهره اش رو جدی نگه داشت. حالا قرار نبود که مشکلی پیش بیاد نه؟! فقط باید منتظرِ بهوش آمدنِ پسر می‌موند و یک جوری موضوع رو جمع می‌کرد. 
باید می‌فهمید اون اینجا چیکار می‌کرد و اصلاً کیه و سنش چقدره!
  مادرش همیشه می‌گفت دریچه فقط تا روشن شدنِ هوا بازه و با این احتمال چیزی تا بسته شدنش نمونده بود!

ولومِ صداش رو پایین آورد و با صدایی تقریباً آروم به اون دو نفر گفت برایِ برهم نزدنِ خوابِ پسرِ رویِ تخت از اتاق بیرون برن.
البته که اون پسر خواب نبود و این حرف فقط برایِ واقعی جلوه کردنِ دروغش بود!
اون دونفر با چهره هایی خنثی از اتاق خارج شدند و به طبقه یِ پایین رفتند.
گایونگ و اون‌وو هردو کنارِ هم بر رویِ کاناپه یِ سه نفره نشستند و مشغولِ بچ بچ کردند شدند.
جونگ‌کوک با ظاهری خون‌سرد برایِ خودش کمی آب ریخت و با تکیه به کانتر مشغولِ نوشیدنش شد.
چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود که جونگ‌کوک با شنیدنِ صدایِ کمی از طبقه یِ بالا، به سمتش راه افتاد و از راه پله دوباره بالا رفت و واردِ اتاقی که پسر بود شد.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jan 08 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

sᴏʀᴀOnde histórias criam vida. Descubra agora