36

75 12 19
                                    

اداره اگاهی _ یک ساعت بعد

جونگوک در رو بی مقدمه باز کرد و با دیدن نامجون گفت: هوسوک......هوسوک......
یونگی نگاهی به رنگ پریده جونگوک کرد و گفت: چی شده؟......هوسوک چی؟.......
جونگوک دهن باز کرد که حرفی بزند که هوسوک وارد اتاق شد نامجون با دیدن هوسوک از جا پرید و گفت:چه بلایی سرت اومده؟......
هوسوک خودش رو روی صندلی انداخت و دستش رو از دور بدنش باز کرد و صورتش کبود بود و گوشه لبش پاره شده بود و بالای ابروش شکسته بود ناله ای از درد کرد و گفت: افراد هوانگ......
یونگی شوکه گفت: افراد هوانگ؟......با تو چیکار داشتن؟.......نکنه فهمیدن؟.......
هوسوک اخم هاش رو توهم کشید و گفت: نه......دیشب یه اتفاقی افتاد.......
جونگوک گفت: هوسوک تو باید بری بیمارستان....... سریع بگو چی شده......
هوسو‌ اخمی از درد کرد و گفت: من دیشب جیمین رو دیدم......
یونگی گفت: جیمین؟......کجا؟......کجا دیدیش هوسوک؟......حالش خوب بود؟.......
هوسو‌ک گفت: خونه تهیونگ.......
جونگوک گفت: تو خونه تهیونگ بودییییییی؟.......
هوسوک گفت: دیشب یه تصادفی آورده بودن بیمارستان وقتی رفتم سراغش فهمیدم اونه......گفت نمیتونه بمونه تو بیمارستان وگرنه جون جیمین تو خطر میافته.......منم باهاش رفتم که درمانش کنم.......اون جیمین رو آزاد کرد .......ولی اون......نیومد بیرون......
یونگی عصبی گفت: یعنی چی که نیومد؟......نکنه سندرم استکهلم داره؟.......
هوسوک گفت: هوانگ هویت جیمین رو فهمیده........اون می‌ترسید ما آسیب ببینیم.......
یونگی کلافه گفت: پس تو چرا این وضعیتی؟......
هوسوک گفت : تهیونگ هشدار داد افراد هوانگ جلو درن ولی من قبول نکردم و اومدم بیرون.......و خب گیرشون افتادم.......
جونگوک گفت: یعنی بی دلیل به این وضعیت انداختنت؟.......
هوسوک گفت: میخواستن بفهمن وضعیت تهیونگ چجوریه........
جونگوک پوزخندی زد و گفت: و تو  برای محافظت از اون به این وضعیت افتادی؟......
هوسوک چشم هاش رو بست و گفت: اگه می‌فهمیدن تهیونگ وضعیتش خوب نیست احتمال داشت واسه بردن جیمین دست به کار بشن.......
و رو به نامجون کرد و گفت: من فردا دوباره میرم ....... بهتره حقیقت رو به جیمین بگید.......اون حق داره بدونه واقعا کیه؟........
نامجون اخمی کرد و گفت: هوسوک میدونی که این خطرناکه........
هوسوک عصبی داد زد : سرگرد تمومش کن.......تا کی قراره بهش دروغ بگید......ده سال کافی نبود؟......ده سال تنفر از پدرش......پدری که قهرمان بود....... اینجوری میخوای ازش حمایت کنی.......همین جوری ولش کنی تو دهن شیر.......به نظرت تهیونگی تو اون حال با یک نگاه منو شناخت......چقدر طول میکشه بفهمه پارک جیمین کیه؟.......یا اون دو هوان حرومزاده تا کی دهنش رو بسته نگه میداره و نمیگه به هوانگ که چرا روی پارک اسلحه کشید؟.........جیمین تو دهن شیره........ اون حق داره بدونه.......حق داره تصمیم بگیره.......اون حتی نمیدونه دوستاش پلیسن......اون نیومد بیرون که ماها آسیب نبینیم......میفهمید؟......این آخرین هشدار منه سرگرد......یا یه کاری میکنی و حقیقت رو میگی ........یا خودم بهش میگم.......
و از جا بلند شد جونگوک سمتش رفت و کمکش کرد از اتاق خارج بشه نامجون دستی لای موهاش کشید و یونگی نزدیکش شد و گفت: حق با هوسوکه......بهتره بگیم بهش......اون باید بدونه........شاید بدش بیاد بیرون......
نامجون نگاهی به چشم های یونگی کرد و نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: باید با گروه صحبت کنم......
یونگی لبخندی زد و بوسه ای سطحی روی لب های نامجون گذاشت



دوستتون دارممممم........کامنت یادتون نرههههههه.......

Blue and gray is my life colour Where stories live. Discover now