37

66 11 6
                                    

ویلای هوانگ _عصر

دوهوان عصبی وارد اتاق هوانگ شد و فریاد زد: بهت گفتم اون چیزی نمیدونه.........دست از سرش بردار......
هوانگ لیوان ویسکی اش رو روی میز کناری اش گذاشت و دست هاش را روی ران پاهایش قلاب کرد و گفت: ده ساله پیش فراریش دادی........من حتی برام مهم نیست اون چی میدونه.......من میخوامش.......
از جا بلند شد و رو به روی دوهوان ایستاد و گفت: من میخوامش......اون بدن ظریف......اون لب های درشت.......اون چشم ها.......واییییییییییی دوهوان......به نظرت کوبید دیکم تو دهنش چه حسی داره؟....... اون لب ها.......واییییییییییی .......حتی فکر کردن بهش هم میتونه به وجد بیارتم....... اون باسن.......میدونی......کلی....
دوهوان عصبی یقه هوانگ رو گرفت و از بین دندون هاي بهم چفت شده گفت: فاصله ات رو با جیمین حفظ کن...... اون هیچی نمیدونه........نمیزارم دست کثیفت بهش بخوره........
و یقه هوانگ رو رها کرد و از اتاق خارج شد هوانگ پوزخندی زد و گفت: پس بالاخره وا دادی هوانگ دوهوان........شما حتی توی عاشقی هم شبیه همید......ولی چه قدر دراماتیک.......چون نه تو .......و نه اون تهیونگ.....قرار نیست اونو داشته باشید.......اون پسر ماله منه.......
و به سمت میز برگشت و باقی ویسکی اش رو سر کشید.

ویلای تهیونگ _ همان دقایق

جیمین کلافه گوشه اتاق نشسته بود و تهیونگ هیچ توجهی به اون نمیکرد و با لب تاب روی پاش مشغول بود جیمین گفت:من ......من‌ تا کی قراره اینجا باشم.....
تهیونگ همانطور که به صفحه خیره بود گفت: تو همین الان هم میتونی بری.......
جیمین کلافه گفت: من.......من میخوام اینجا کار کنم......
تهیونگ نگاهش رو سمت جیمین برگردوند و گفت: منظورت چیه؟......
جیمین گفت: من ......خب ببین من که نمیتونم از اینجا برم .......این حجم از بیکاری هم داده دیوونه ام میکنه......میشه؟.....
تهیونگ لب تاپ رو بست و گفت: اینحا بودنت بیشتر از این فقط برای من دردسره؟........چرا باید قبول کنم اینجا موندنت رو؟.......تو دقیقا چه کارایی دادی که مثلا بقیه ندادن.........
جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت: ولی‌......ولی تو گفتی افراد هوانگ دنبالمن.......
تهیونگ دست به سینه گفت: درسته.......
جیمین سرش رو  پایین تر انداخت و گفت: خب .......خب اگه برم بیرون.......اون.......
تهیونگ نگاهی به جیمین کرد و خونسرد گفت: خدمتکار های خونه تکمیلی........درس هم که نخوندی ......تخصصی هم نداری که تو شرکت به درد بخوری........پس بگو واسه چی باید کسی رو نگه دارم که هوانگ انقدر میخوادش؟.......
قطره اشکی از چشم جیمین پایین ریخت و گفت: من.....من فکر کردم ......تو قراره.......قراره کمکم کنی......
تهیونگ پوزخندی زد و گفت: چرا همچین فکری کردی؟......
جیمین گفت: اون روز تو......تو......
تهیونگ گفت: اون روز نذاشتم ببرتت....... و تو فکر میکردی قرار نجاتت بدم؟........
جیمین چیزی نگفت و تهیونگ پوزخندی زد و گفت: دنیا بازار معاملاته.........هیچ کس بدون منفعت کاری برای کسی نمیکنه.......خب پارک جیمین.......بگو فایده تو چیه؟.......تو فقط پسر یه مغازه داری که هوانگ میخوادش.......
جیمین اروم ازجاش بلند شد و اشک هاش بی وقفه می‌چکید سرش رو پایین انداخت و سمت در خروجی رفت و گفت: راست میگی .......من واقعا فایده ای برای کسی ندارم........من برای همه درد سرم.......
و از در خارج شد تهیونگ چشمی چرخوند و گفت: اون فقط بلد بود منو تربیت کنه؟.......چرا تو تربیت پسر خودش انقدر ریده؟........
زنگ کنار تخت رو فشار داد و اجوما داخل شد تهیونگ اخمی کرد و گفت: کمکش کن کار یاد بگیره از فردا اون خدمتکار شخصیه خودمه........
اجوما سری تکون داد و گفت: راستی دوهوان پایین منتظره.......بگم بیاد ؟.......
تهیونگ گفت: نه .......خودم میام.......
و اجوما از اتاق خارج شد .

دوستتون دارممممم.........کامنت یادتون نرههههههه.......

Blue and gray is my life colour Where stories live. Discover now