Chapter 6

238 53 8
                                    

چند دقیقه‌ای از اون فاجعه گذشته؛ منظورم خراب شدن تتوی روی بازوم نیست! منظورم جنگ بعدشه که بین جیمین و پامپکین بالا گرفت و در نهایت اونی که تسلیم شد جیمین با یه زخم روی صورتش بود.

اگه برای بغل کردنش کمی سریع‌تر دست جنبونده بودم، اون دو تا با هم درگیر نمی‌شدن! جیمین با لگد به زیر شکم پامپکین، اون رو پرت کرد و بعد اون اژدها کوچولو با کینه‌ی بیشتر به سمتش حمله‌ور شد تا جای چنگش رو روی گونه‌ی لطیف جیمین بکشه.

حتی نمی‌دونستم کدومشون رو نگه دارم؛ این اولین بار بود که خشم جیمین رو می‌دیدم و اون دقیقاً مثل پامپکین بود فقط انگار یه نسخه‌ی بزرگ‌تر ازش!

حالا که با هق هقِ خفه شده، سعی می‌کرد اشک نریزه تا زخم صورتش رو ضدعفونی کنم، خیلی بیشتر از قبل پشیمون بودم.

پشیمون بودم که اجازه دادم هوسوک بفهمه چقدر به گربه‌ام وابسته بودم چون باعث شدم اون بره و برای جبران پامپکین رو برام بیاره. اون برعکس گربه‌ی خودم استقلال کمتری داشت چون مشخصاً خونگی بود. جیمین توی خیابون‌ها راحت می‌چرخید و غذای خودش رو شکار می‌کرد. انگار فقط برای گرفتن نوازش و بازی کردن با من می‌چرخید...
و جیمین – هنرجوی جدیدم – نباید وقتی که هنوز از لحاظ ذهنی و اعتماد بنفس نداشتن، آماده نبود، مجبور به اجرای تتو می‌کردمش!

من مقصر بودم؛ مثل همه‌ی وقت‌هایی که کار اشتباهی انجام می‌دادم و همه چیز خراب می‌شد. مثل وقت‌هایی که مامان بهم تشر می‌زد که از عهده‌ی یه کار کوچیک هم برنمیام و بابا با تأسف بهم خیره می‌شد.
من نفهمیدم کِی، ولی داشتم پا به پای جیمین اشک می‌ریختم و هر دو همزمان بینی‌هامون رو بالا می‌کشیدیم.

- چرا گریه می‌کنید؟
- یاد یه خاطره‌ی بد افتادم. تو چرا گریه می‌کنی؟ دعواتون که تموم شده. نکنه درد داری، آره؟
همین کافی بود تا جیمین شدیدتر اشک بریزه و صداش بلند بشه؛ حتی پامپکین هم با خِرخِر بلندی بهش غر زد و ازمون فاصله گرفت.

- من... خراب کردم. هم دستتون زخم شد... هم اینجا بهم ریخت... چند دقیقه دیگه مشتری... وای مشتری میاد. با این وضع می‌خوای انجامش بدی؟
دستم رو پس زد و از جاش پرید.

- جیمین بخاطر خدا! یکم آروم باش. هیچ چیز خاصی نشده از اولم مسئله‌ی بدی نبود. من می‌تونم این خطو ریمو کنم ولی تو با یه گربه دعوا کردی! چرا اینقدر مضطربی؟ بیخیال پسر. یکم ریلکس کن.
بلند شدم و لیوان نصفه‌ی آب رو دوباره بهش نزدیک کردم.
- بخور.

با نگرانی نگاهش روی در و دیوار خزید و بعد به من رسید. وقتی پافشاریم برای نوشیدن آب رو دید، با هر دو دست لیوان رو بلند کرد تا آب رو بنوشه.

حتی توی این وضعیت هم کارهایی انجام میده که قلبم فشرده بشه. بچه، مگه تو چقدر کوچولویی که برای بلند کردن یه لیوان از دو دستت کمک بگیری؟

Snow Star [ONGOING] Where stories live. Discover now