Chapter 12

193 34 4
                                    

- باید قول بدی سر و صدا نکنی، باشه؟
- چجوری صدایی؟

- ببین وقتی احساس خوب و عجیبی که اولین بار باشه تجربه کنی، ناخودآگاه دلت می‌خواد ناله کنی... می‌دونی چجوریه؟

- پس سعی کن ناله‌ات رو نگه داری چون تو هم دلت نمی‌خواد مامان بابام ببینن که داریم چی کار می‌کنیم!

سرم رو تکون دادم: «نه... ولی نباید کسی ببینه. این یه چیز شخصیه. باید بین خودمون باشه.»
- باشه. سعی می‌کنم بفهمم!

اون با کیوت بودنش داشت من رو می‌کشت!

سرم رو نزدیک‌تر بردم و وقتی لب‌هام به پوست گردنش رسید، کمی خودش رو جمع کرد. آروم خندیدم و دستم رو عقب کشیدم تا از کش شلوارش رد کنم. اما حتی همون چند ثانیه رو هم نمی‌تونست تحمل کنه و با چشم‌های گرد به سمتم چرخید و گفت: «چرا تمومش کردی؟»

در جواب دستم رو وارد شلوارش کردم و این بار عضوش رو مستقیماً گرفتم. نفسی توی سینه‌اش حبس شد و لب‌هاش نیمه باز موند. روی گردنش بوسه‌ی کوچکی زدم و با دست دیگه‌ام که از زیر سرش رد شده بود، صورتش رو به سمت خودم مایل کردم تا لب‌هاش رو شکار کنم.

حریص بودم و کنترل کردن خودم در برابر زیبایی‌های جیمین سخت بود؛ حتی چشیدن طعم لب‌هاش من رو بی‌قرارتر می‌کرد اما چیزی که اون وسط فهمیدم این بود که نمی‌ترسید و من رو همراهی می‌کرد. نابلد بود اما سعی می‌کرد خودش رو با من هم‌قدم کنه و این باعث می‌شد احساس گرمای بیشتری کنم و بخوام بیشتر ادامه بدم.

اما بین بوسه‌هامون هیچ صدایی ازش نمی‌شنیدم. حتی نفس‌هاش رو...
- بیبی... حالت خوبه؟

روی پوستش زمزمه کردم و اون هنوز سعی داشت بی صدا باشه. گوشه‌ی لبش رو با لبخند بوسیدم و گفتم: «اجازه داری حرف بزنی... می‌تونی راحت‌تر باشی اگه واقعاً اذیت میشی. ولی خیلی آروم، باشه؟»
سرش رو تند تند تکون داد و گفت: «باشه...»

سرعت دستم رو بیشتر کردم و خیلی زود وقتی زبونم رو هم توی دهانش بردم و با زبونش بازی می‌کردم و گاهی بهش مک می‌زدم، توی مشتم احساس خیسی کردم. وسط بوسه توی دهنم می‌نالید و تلاشش برای پایین‌ نگه داشتن صداش، خود بهشت بود.

صداش حتی لطیف‌تر و معصوم‌تر بود و زیادی من رو حساس و برانگیخته می‌کرد. چشم‌هاش رو بسته بود و کمرش رو بالا گرفت تا پایین‌تنه‌اش رو به دستم فشار بده. حالا مطمئن شده بودم این اولین تجربه‌اش توی این کالبد بود!

با یه بوسه روی پیشونی‌اش تونستم راضی‌اش کنم به اتاق برگرده و خودم با تپش قلبی که کمتر نمی‌شد، وارد دستشویی شدم.
نگاهی توی آینه انداختم و چهره‌ی عرق کرده‌ام رو از نظر گذروندم.

زیادی درمونده به نظر می‌رسیدم و اوضاع توی شلوار خودم بهتر نبود... اما اگه بیشتر از این جیمین رو تنها می‌ذاشتم ممکن بود یه دردسر دیگه که این دفعه راه نجاتی نداشته باشه، پاش رو بذاره روی گلوم. پس بعد از شستن دست‌هام خودم رو با عجله به اتاقم رسوندم و جیمین رو دیدم که وسط اتاق ایستاده و منتظر منه.
- برای چی نخوابیدی؟

- تو اینجا نبودی نمی‌تونستم بخوابم.
احساسم درمورد دلخور بودنش درست بود وقتی دیدم نگاهش رو از من می‌دزده و به چشم‌هام نگاه نمی‌کنه. جلوتر رفتم و دستم رو دور پهلوش انداختم؛ ظرافت بدنش بی‌نظیر بود و با هیچ چیزی نمی‌تونستم مقایسه‌اش کنم. ستاره‌ی برفی من واقعاً توی دنیا تک بود!

- بیا بریم، کیتن. حالا من هستم و می‌تونیم بخوابیم.
- از دستم ناراحت شدی؟
هدایتش کردم روی تخت و وقتی دراز کشید، منم هم کنارش خوابیدم و پتو رو روی بدن‌هامون کشیدم. هر چند هنوز درد جزئی رو احساس می‌کردم، اما فعلاً باید صبر می‌کردم... شاید باید منتظر می‌موندم تا بخوابه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برای چی؟»
- چون اومدم دنبالت؟
- ناراحت نشدم اما ترسیدم. بهت گفته بودم شرایطم چطوریه. باید مراقب باش.
- جونگوکی...
- بله کیتن؟

چونه‌ام رو گرفت و به سمت خودش کشید. این بار خودش پیش قدم شده بود تا من رو ببوسه.
- ازت خوشم اومده.
ابرویی بالا انداختم و خندیدم: «چی؟ واقعاً؟»

- اوهوم... با اینکه دختر نیستی ولی توجهمو جلب کردی!
این دفعه هم خندیدم اما با کمی اخم و ترشرویی...
- منظورت چیه؟ چرا همش اینو میگی؟
ابرویی بالا انداخت و شروع به حرف زدن کرد؛ طوریکه فکر کردم حق با اونه و تمام مدت من اشتباه می‌کردم!

- چون اگه دختر بودی می‌تونستیم جفت بشیم.
عصبی شد چون مشخصاً از این خوشش نمیومد و من واقعاً هیچ اطلاعی از حد و مرزهاش نداشتم!
- بهتره بری یه فکری به حال خودت بکنی چون ما نمی‌تونیم توله داشته باشیم...

هنوز هم اعتراف می‌کنم دنیای گربه‌ها عجیبه و نمی‌دونم بینشون چی کار می‌کنم!
- باشه، متأسفم. بیا بعداً درموردش صحبت کنیم.

نفسم رو فوت کردم و آهی کشیدم... کم کم باید به خودم فکر می‌کردم و این با لمس کردن عضوم از روی شلوار شروع شد؛ فقط امیدوار بودم زود تموم بشه چون اصلاً کمکی بهم نمی‌کرد وقتی عاملش کنارم با خیال راحت خوابیده بود...

و قرار نبود بفهمم از کی بیداره که وقتی چند دقیقه گذشت، زیر پتو تکون خورد و گفت: «جونگوکی می‌خواد جیمینی بهش کمک کنه تا حس خوبی داشته باشه؟»

لحنش مثل قبل ناز و کیوت نبود؛ دلفریبانه حرفش رو زد و من رو منجمد کرد. به خصوص وقتی بهم نزدیک‌تر شد و دستش رو روی دستم گذاشت...

***
ریدرهای دوست‌داشتنی و ستاره‌ای
لطفاً بعد از خوندن از داستان اسنواستار حمایتتون رو نشون بدید؛ ووت دادن و کامنت گذاشتن من رو دلگرم‌تر می‌کنه و انرژی بیشتری برای ادامه دادن پیدا می‌کنم ❤️

Snow Star [ONGOING] Where stories live. Discover now