ظرف غذا رو به سمتش هل دادم و دستهام رو بهم مالیدم: «بخور جیمینی... سرد میشه غذا.»
نگاهش از روی باکسی که کنارمون بود جدا نمیشد؛ حتی سرمای هوا که تنم رو میلرزوند، به اندازهی باکس پامپکین که همراه خودمون آوردم تا قبل از خونه رفتن جیمین واردش بشه و بتونم به اتاقم ببرمش، باعث سرما و ناراحتیاش نمیشد...- عزیزم نهایتا 5 دقیقه طول میکشه!
- از اون بدم میاد!
- میدونم کیتن، میدونم. ولی میدونی که میارزه! بعدش پیش هم میمونیم!اخمهاش و لبهای پوت کردهاش تیر خلاص به سمت قلبم بود.
- ولی خودت گفتی مامانت از گربه خوشش نمیاد. شانس زیادی برای موندن ندارم و نمیتونی منو مثل الانم به عنوان دوستت معرفی کنی!
- اینارو خودم بهت گفتم چرا دوباره تکرار میکنی؟آهی کشیدم و وانمود کردم دارم گریه میکنم. صدای کوبیده شدن چیزی روی میز و تکون خوردن ظروف و لیوان و بطری باعث شد از کردهی خودم پشیمون بشم و رفتار بچگانهام رو تموم کنم.
- من نمیخوام گریه کنی، جونگوکی! میرم اون تو و مثل یه قهرمان پیشت میمونم. برای بعدا یه فکری میکنیم.نمیدونم چطور در کسری از ثانیه خودش رو متقاعد کرد که تن به اون کار وحشتناک بده؟ با اینکه هنوز چیز زیادی ازش نمیدونستم اما فهمیدم اون از موندن توی باکس گربهها متنفره چون بنظرش خیلی کوچیک و تاریک و دلگیره. و حتی با وجود قبول همهی شرایط باز هم نمیشد مامان رو بیشتر از 2 3 روز راضی به نگهداشتن جیمین کنم.
حضورش به عنوان دوست من خیلی عجیب بود چون اون خیلی کوچکتر از من بنظر میومد و پدر و مادرم با چشمهایی که همیشه روی من زوم هستن، مطمئناً شک میکردن ماجرایی بینمون وجود داره.
وقتی نگاهم رو به سمتش بردم اون مشغول خوردن غذا شد؛ روی یه میز کوچک زیر یکی از چترهایی که بخاطر بارون چند دقیقه پیش، کمی خیس بود و از کنارههاش قطرهها پایین میریختن، نشسته بودیم و من بهش خیره شده بودم.
به موجود دو رگهای که گوشهاش موقع غذا خوردن روی سرش میخوابید و دمش رو به آرومی تکون میداد با عشق نگاه میکردم. قلبم شروع به تپیدن کرد؛ تندتر و تندتر... وقتی که بهش خیره میشدم و جزئیات صورت یا حرکاتش رو تماشا میکردم، گذر زمان احساس نمیشد.
- تو خیلی برای من خوششانسی آوردی، جیمین. پس نگران اینکه بعد از این چطور زندگی رو بگذرونیم، نیستم.
- اوهومممم آره... من ستارهی بختتم!
با چاپستیکش به ظرف من ضربه زد و با صدای دلفریب و لحن لوسی گفت: «بخور سرد میشه، جونگوکی!»یه بار دیگه آه کشیدم و نالیدم: «برای چی جرأت میکنی اینقدر شیرین میکنی خودتو؟ میخوای منو بکشی؟ تو امروز زیادی باهام خشن بودی!»
- نه جونگوکی... من دوست دارم. من گربهای بودم که بعد از فرار برگشت پس باید خوشحال باشی!من یه سرباز قوی بودم که دوریاش رو تاب آوردم پس بالاخره وقتشه که بازی به نفع من شه.
ممنون بودم که صاحب اغذیه فروشی میزهای چوبی و کوچیکی انتخاب کرده بود، فاصلهی ما کم بود و نگاهم بین چشمهای تیلهایش که پشت چشم نازک میکرد و لبهای درحال حرکتش میچرخید. عقلم رو داشتم از دست میدادم و نمیدونم چطور تونستم به زبون بیارم: «میخوام ببوسمت.»و وقتی چشمهاش درشت شد و کلمات روی لبهاش جا موند، به سمتش خم شدم تا به حرفم عمل کنم.
YOU ARE READING
Snow Star [ONGOING]
Fanfiction🔻خلاصه: جونگوک وقتی روز افتضاحش رو شروع میکنه تصمیم میگیره به تتوشاپش پناه ببره؛ حتی با اینکه کولاک شده و همه توی خونههاشون موندن. اما وقتی اون موجود پشمالو و پف کرده از سرما رو جلوی در مغازه میبینه که بین پاهاش میپیچه و میخواد بره توی بغلش،...