Chapter 21

52 19 4
                                    

- من یه پسر بدم؟
- برای چی این حرفو می‌زنی؟

قبل از اینکه با لب‌های آویزونش حرفی بزنه صدای بلند هوایی که توی نی رقص میله می‌رفت، پیچید و هر دومون رو شوکه کرد.
- من خیلی جدی دارم باهات حرف می‌زنم!
- ببخشید نباید شیرکاکائو بخورم؟

تأسف تنها چیزی بود که توی نگاهش می‌دیدم. لبم رو روی هم گذاشتم و نگاهم رو ازش دزدیدم تا خودم رو نجات بدم.
- من واقعاً دارم عذاب می‌کشم!
- برای چی، عزیزم؟
- تو دیشب خواب بودی؟

قدم به قدم بهم نزدیک می‌شد و من بیرون رفتن روح از بدنم رو می‌دیدم.
- چـ... چی؟ منظورت چیه؟ نـ... نه!
جلوم ایستاد و خم شد و بعد از چند ثانیه صورتش توی کمترین فاصله ازم بود.

نگاه دقیقش رو بهم دوخت و پرسید: «حالت خوبه؟ سرت جایی نخورده؟»
سرم رو چپ و راست کردم.

- یه جوری حرف می‌زنی انگار هیچی نمی‌دونی! بابای من برای کی سخنرانی کرد دیشب؟
- تو؟
- من همه چیو خودم می‌دونستم. تو باید گوش می‌دادی!

جیمین خواهش می‌کنم دست به سینه و با اخم بهم خیره نشو. این حرف‌های قلب‌شکون رو بهم نزن و بخاطر حمایت از تهیونگ وانمود نکن من این وسط بازیچه بودم!

چند دقیقه‌ای از بیدار شدنم می‌گذشت و توی یخچال برهوت خونه‌ی تهیونگ دنبال یه چیزی به عنوان صبحونه می‌گشتم که با دوتا پاکت شیرکاکائو مواجه شدم و قبل از اینکه از دستم بره یکیشون رو توی هوا قاپیدم.

با نوشیدنش داشتم به زحمت به بدنم قند می‌رسوندم که جیمین رو دیدم توی خونه بالا سر تهیونگ راه می‌ره و حرف‌های شب قبلش رو تکرار می‌کنه.

باورش نمی‌شد تهیونگ وقتی فرار کرد برای اینکه بچه‌اش رو از دست نده باید به خواسته‌های مرکز تن می‌داد... نمی‌خواست قبول کنه وقتی توی آرامش نسبی توی مرکز نگهداری می‌شد و هرازگاهی پدرش رو می‌دید که با شکار برگشته یا یک سری از توله‌ها رو معامله‌ می‌کنه و فرصتی برای از نزدیک دیدنش نداره، بخاطر سخت‌گیری‌های سازمان بوده چون تهیونگ قوانین رو زیر پا گذاشته بود.

اون مرد هرگز حاضر نشد قید پیدا کردن جفتش رو بزنه چون می‌خواست که خانواده‌اش رو حفظ کنه.
منم باورم نمی‌شد ولی واقعاً خوابم می‌اومد؛ پس، از نیمه‌ی داستان رو نشنیدم و صبح با گرسنگی چشم باز کردم.

روبه‌رو شدن با تماس‌های از دست رفته‌ی بابا یه انرژی مضاعف می‌خواست که وادارم می‌کرد به مشکل جیمین و تهیونگ فکر نکنم.
- من پسر بدی‌ام؟

وقتی داشتم دستگیره‌های در دستشویی رو می‌کشیدم جیمین سوالش رو پرسید. معلوم بود ندیده از جام بلند شدم چون قدم‌های بی صدا برداشتم ولی از تهیونگ ممنون بودم که با جواب دادن به این سوال، من رو نجات داد: «چرا این سوالو می‌پرسی؟»
- بیدار شدی، بابا؟
مثل یه گربه‌ی لوس خزید توی بغل تهیونگ و من با کج دهنی وارد سرویس شدم.

- نمی‌فهمم چرا اینقدر این گربه‌ها عجیبن... سال‌ها خانواده نداشتی ولی یه شبه بخاطرش هممونو آواره کردی اون وقت دوباره خیلی زود اون شد بابای محبوب و مورد علاقه‌ات؟
و من یه پسر مزاحم...؟

معلوم بود که نتیجه‌ی این افکار بخاطر مقایسه رابطه خودم با پدرم بود.
وگرنه می‌تونستم درک کنم که اتفاقاتی که از سر گذروندن، اون‌ها رو طوری تربیت کرده که احساساتشون کاملاً مثل یه انسان نباشه!

با اینکه تهیونگ مجبور بود هایبریدهایی مثل یونگی رو به سرپرست‌هایی ثروتمند و بیمار بسپاره و پول هنگفتی ازشون بگیره و به سازمان بده تا جفتش رو پیدا کنه و جیمین رو از دست نده، اما یاد گرفته بود توی این بازی غرق نشه...

هر بار که هایبریدهای گاهی زخمی و گاهی افسرده بخاطر سرپرست بدشون رو پس می‌گرفت، یک احساس تخریب درونی رو از سر می‌گذروند... این رو دیشب وقتی خواب و بیدار بودم، بین صدای هق‌هق‌های آروم جیمین شنیدم.

من بهشون حق می‌دادم این فکرها رو کنن اما هنوزم دلم می‌خواست به بابا فکر کنم. به اینکه اگه ما بودیم اون چه تصمیم و انتخابی داشت.
من نمی‌تونم مطمئن باشم که مثل جیمین خوش‌شانس می‌بودم که پدرم دنبالم بگرده از جای خوبی که دارم اطمینان پیدا کنه و بخواد بره ولی از دور حواسش بهم باشه.

نمی‌دونم چطور می‌تونم قضاوتش کنم ولی احتمالاً همه چیز برمی‌گرده به خاطراتمون...
در سرویس کوبیده شد و جیمین با صدای خوشحالی که باعث تعجبم می‌شد ازم می‌خواست زودتر بیرون برم.
وقتی داشتم خمیازه می‌کشیدم و دستم رو با شلوارم خشک می‌کردم توی بغلم پرید و کمی به عقب پرت شدم.

بی هوا و از روی غریزه دستم دور کمرش حلقه شد تا نگهش دارم ولی گویا غلط اضافه کردم...

باشه ولی چرا بخاطر تشویق پدرت دقیقاً باید جلوی لبخند آرومش به ما، دستم روی باسنت باشه و تو، کیتن کوچولو، من رو از لبام ببوسی و یه گدازه به جونش بندازی که بخواد نقشه‌ی قتلم رو بکشه؟!

Snow Star [ONGOING] Where stories live. Discover now