بدترین روزی که فکر نمیکردم، سر راهم سبز شده بود. اونقدر همه چیز عجیب گذشت که بعد از چند ساعت وقتی داشتیم مغازه رو ترک میکردیم، احساس میکردم همه چیز فقط یه کابوس بوده و وجود واقعی نداشته. اما رد اشکهایی که گونههای سرمازدهی جیمین رو خشک و چشمهاش رو دو تا کاسهی خون کرده بود، چیز دیگهای میگفت...
اون لحظههایی که چشمم بهش میافتاد و از سکوتش هیچ برداشتی نمیتونستم داشته باشم و نه حتی حرفی برای گفتن نداشتم، میفهمیدم این کابوس واقعیه و حالا باهاش روبرو شدیم.
هر چیزی هم بشه، من هنوز به اندازهی جیمین نمیتونم اون وضعیت رو درک کنم.
طوریکه یکدفعهای پدرش رو پیدا میکنه و از قضا اون مرد یکی از دوستهای قدیمی منه که هرگز ازش بدی ندیدم و حالا ادعا داره که برگشته تا گذشته رو جبران که تا زندگی خوبی برای جیمین بسازه، خیلی دور از ذهن و رویایی بنظر میرسید اما امروز به وقوع پیوسته بود.
جیمین هنوز هیچ حرفی نمیزد و بعد از رفتن تهیونگ تنها چند دقیقه گریه کرد. بعد از اون من باید بهش وقت میدادم و سختی این زمان رو با طراحی توی دفترم گذروندم... زیر زیرکی گاهی نگاهش میکردم. اون فقط روی صندلی نزدیک پنجره نشسته بود و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود تا منظرهی بیرون رو که نمیدونستم چه جذابیتی بیشتر از من و همصحبتی باهام داره، تماشا کنه.
مجبور بودم و این سختترین کار بود که جیمین رو تنها بذارم اما میخواستم درک کنم به این تنهایی و سکوت، به این فکر کردن و به گذشته رفتن نیاز داره چون اون هم حرفهای جدیدی شنیده بود.
مطمئن بودم وقتی حالش کمی بهتر بشه، کنجکاو میشه تا درمورد گذشتهی پدرش بیشتر بدونه. اما در مورد این اطمینانی نداشتم که بتونه تهیونگ رو ببخشه یا حتی بهش برگرده!
حتی شنیدن حرفهای دست و پا شکستهای که بین بحثششون پیش اومده بود هم کافی بود تا بدونم تهیونگ در حقشون کم بدی نکرده!
چطور میتونستن بگذرن؟ به خصوص که یکی از اون به اصطلاح قربانیها صمیمیترین دوست جیمین بود و به چشم دیده بود که چطور آسیب دیده.
بعد افکارم رفت سمت یونگی؛ نمیدونستم اون تهیونگ رو چقدر میشناسه و اگر ببیندش و یادش باشه که اون مرد مسبب بدبختیهاش بوده، چه برخوردی باهاش میکنه؟
حدسم این بود که حتی اگه بخاطر زندگی خودش هم نباشه، بخاطر انتقام گرفتن برای اشکهای جیمین و ناراحتیِ قلبش، حتما یه چنگ توی صورت مرد میکشه که در این مورد باهاش موافق بودم و حتی ممکن بود همکاری کنم!
هر چیزی برای کیتن خوشگل و ملوسم، جیمین!
- بنظرت داشت راست میگفت؟
وقتی مسیر خونه رو در پیش گرفتیم و همراهی جیمین رو دیدم، کمی مضطرب شدم چون نمیدونستم بدون باکس چطور جیمین رو به خونه ببرم. اما اون لحظه باید حواسم رو به چیز دیگهای میدادم، شاید این مسئله بزودی حل میشد و نگرانی من رو طلب نمیکرد.
- منظورت تهیونگه؟ در چه مورد؟
دستش رو از جیبش بیرون آورد تا دور بازوم بپیچه؛ کی میگه قلب انسان نمیتونه بایسته اما اون شخص هنوز زنده باشه؟
من و واکنشهای حیاتیم در برابر جیمین مصداق بارزی برای این مثال نقض بودیم!
- اینکه میخواد برای من زندگی جدیدی بسازه و همه چیزو جبران کنه. اینکه میخواد نجاتم بده.
- جیمین، من تهیونگو به عنوانی که تو میشناختی، نمیشناسم و نظر دادن راجعبش خیلی سخته وقتی امروز با چیزای جدید و عجیبی روبرو شدم. پدرت تمام مدتی که اینجا مشغول بودی میدونسته اینجایی و با اینکه منو میشناخته اما هرروز از دور حواسش بود تا مبادا اتفاقی برات بیافته. این برای تو تضاده اما اگه من نمیدونستم قبلاً چی کار کرده حتما طرفشو میگرفتم!
چشمهای درشتش رو به سمت صورتم کشید و بعد از کمی مکث گفت: «منم خیلی دلم میخواد بهش فرصت بدم و ببینم واقعاً راست میگه یا نه... ولی میترسم!»
- از چی عزیزم؟
سر خیابون متوقف شدیم؛ چراغ قرمز شده بود و باید منتظر میایستادیم. دستم رو یک طرف صورتش گذاشتم و منتظر بهش چشم دوختم.
- میترسم که اینم یکی از نقشههایی باشه که ازش میگفت...
- ولی خودت گفتی چون تو پسرش بودی باهات کاری نداشت! فکر کنم همیشه ازت محافظت میکرد...
- اما اون واقعاً پدرم نیست!
با لجاجت گفت. کمی تعلل کردم و بعد با صدای آرومتری گفتم: «اما میخواد که از حالا باشه.»
- پس منو ببر پیشش! میخوام امشب ببینمش!
این خیلی زیادی بود؛ انتظار نداشتم چنین جوابی در برابرش بشنوم. من چطور باید تهیونگ رو پیدا میکردم و جیمین رو میبردم پیشش و میذاشتم امشب رو پیشش باشه در حالیکه به اعتماد منم خدشه وارد کرده.
- زود باش، جونگوک... میخوام بابامو ببینم!
- خیله خب اینقدر دراما کویین نباش. تا چند دقیقه پیش دشمن خونیت بود!
- راجعبه پدرم درست حرف بزن!
مشتی که به بازوم زد داشت کارم رو میساخت تا اینکه گوشهی لبش یه چیزی دیدم. چیزی که باعث شد لبخند بزنم و به سمتش خم بشم تا قبل از سبز شدن چراغ، ببوسمش.
چون چرا که نه!؟ جیمین در هر لحظه باید بوسیده میشد! و من هر کاری براش میکردم حتی اگه پیدا کردن تهیونگ از زیر سنگ و نگهبانی دادن موقع ملاقاتشون باشه!
YOU ARE READING
Snow Star [ONGOING]
Fanfiction🔻خلاصه: جونگوک وقتی روز افتضاحش رو شروع میکنه تصمیم میگیره به تتوشاپش پناه ببره؛ حتی با اینکه کولاک شده و همه توی خونههاشون موندن. اما وقتی اون موجود پشمالو و پف کرده از سرما رو جلوی در مغازه میبینه که بین پاهاش میپیچه و میخواد بره توی بغلش،...