جیمین سریعتر از تصوراتم داشت تغییر میکرد؛ نمیدونم من اون رو هل میدادم به جلو یا بخاطر من قدمهاش رو توی این مسیر تندتر میکرد... چون با وجود اولین شبی که کنار هم گذرونده بودیم و اونقدر خاطرهانگیز بود که دیگه حاضر نشدیم حتی درموردش حرف بزنیم، باز هم میدونستیم جیمین اون انسانی نخواهد بود که اطلاعات زیادی داشته باشه و از اینکه من بتونم اولین نفری باشم که بهش نشون میدم زیباییهای رابطهمون چی میتونه باشه، خوشحال بودم.
نمیگم خوشحالیم رو گرفت ولی اون واقعاً من رو شوکه کرد؛ وقتی روی تخت سینهام به آرومی کوبید و با زانویی که بین پاهام کشید به عقب هلم داد تا حرکت کنم و روی صندلی بشینم، حتی یک درصد هم خیال اینکه قراره روی پاهام بشینه و دستش روی شونههام بیافته تا سرش جلو بیاد و بوسهای از روی لبم بدزده، از ذهنم رد نشد...
خالی شدم؛ درست مثل لیوانی که ضربه میخورد و میشکنه؛ اما من از این شکستن خوشحال بود. سورپرایز شده و هیجانزده بودم. چون بعد از ماساژ گونهام به همچین چیزی احتیاج داشتم.
اینکه بی دغدغه یه گوشه از این دنیا بشینم و نور به سمتم تابیده بشه؛ نه برای اینکه من نقش اصلی این نمایش باشم... فقط اینطوری احساس میکردم که بعد از روزهای طولانی توی تاریکی و سرما بودن، خورشید تصمیم گرفته بهم توجهش رو نشون بده.
توجه جیمین مثل نور خوشید بود که از لابلای پرده سرک میکشه و میشینه روی صورتت...
وقتی عمیقتر فکر میکردم، حتی نشستن جیمین روی صورتم هم ایدهی بدی نبود... البته قبل از اینکه بخاطر حسی که لمس کردن لبهاش بهم میده، بمیرم!
بوسیدنش خود بهشت بود و عطری که از تنش بلند میشد، من رو مستتر میکرد. برای اون فرقی نمیکرد اختیارم رو از دست بدم و دستام مثل یه زنجیر دور تنش پیچیده بشه؛ اون از این حصار راضی بود چون این تنها اسارتی بود که با پای خودش میاومد و لذت میبرد و عشق میداد... و در آخر میتونست بره و مطمئن باشه که هنوز دوستش دارم.
اصلاً مگه میتونست بره؟ دستش لای موهام گیر کرده بود؛ لباش بین لبام، تنش بین دستام، نفسش توی سینهام...
جیمین توی زندگیم بود و من شاید خیلی دورتر بودم که دستم رو گرفت و کشید سمت خودش؛ ژوپیتر تنها و سرد بود ولی به لطف دونهی برف میتونست جایی باشه که بشه اونجا زندگی کرد.
وقتی جیمین بین روزهای من زندگی میکرد و خوشحال بود، وقتی تا به حال نتونستم اشکش رو دربیارم یا برنجونمش تا حتی فکر دوری به سرش بزنه، یعنی من تونسته بودم... تونسته بودم که گرم بمونم و جایی برای تنفس داشتم...
تماشای صورت بهم ریخته و لبهایی که سرخ و پف کرده شده بود، لذت دیگهای داشت. موهام هنوز توی چنگ بود و من کی بودم که شکایتی داشته باشم؟ وقتی دستوری بابت نقطه تماس پوستمون به مغزم ارسال میشد، تمام نورونهام برای انتقال احساس درد و خشم و ناراحتی از کار میافتادن. فقط مثل یه احمق دیوونه لبخندی به پهنای صورت میزدم و با چشمام میخواستم کارش رو تموم کنم...
چقدر سخت بود که بفهمم حرکات لبهاش و صدایی که کلماتش رو به گوشم میرسونن در کنار هم چه مفهومی دارن چون در اون لحظه فلج کامل بودم برای فهمیدنش و تنها کاری که ازم برمیاومد بوسیدن بیشترش بود... بوسهای که با هر بار یادآوریش سرخ بشه و یه فاک بهم بفرسته چون تنها ناسزای شیرینیه که میخوام ازش بشنوم...
- جدی اگه... دختر بودی...
این بحث لعنتی باید الان باز بشه؟
- لعنت... جیمین بس کن. دوباره شروع کردی؟ چرا آرزو نمیکنی خودت دختر باشی؟
یه پوزخند لعنتی تحویلم داد و دروغ بود اگه میگفتم نترسیدم چون انگار همیشه بهش فکر میکرد چرا که یه دلیل محکم بابت این حرفش داشت و من مثل هر بار هیچی از زندگی گربهها نمیدونستم و این بار قرار بود با بدترش روبرو بشم؟
- اون خندهی کوفتی چی میگه دیگه؟
- چون اگه چراشو میدونستی تو هم آرزو میکردی خودت ماده میشدی! نه یه نر بیچاره...
نرها همیشه موجودات بیچارهای هستن و این نمیتونه از حیث حیوان و انسان بودن تفاوتی داشته باشه... ولی کنجکاوم کرد بدونم چی توی دنیای گربهها اینقدر به نفع مادههاس که من با این قد و هیکلم باید اینقدر بدبخت شده باشم که آرزوش رو با خودم به گور ببرم...
- مهم نیست... میتونی نشونم بدی چون برخلاف تصورت توی دنیای آدما خیلی چیزا ممکنه!
تعجب کرده بود ولی هنوز خباثت منظورش رو میتونستم توی چشمهاش رویت و بعدش مثل یه حیوان باوفا وحشت کنم... بس کن بچه. چشمای معصومت رو برگردون و بهم طوری خیره شو که بخاطرت تمام دنیا رو آتیش بزنم تا گرمت بشه نه اینکه بخوام خودم رو آتیش بزنم تا خاکستر شم و باد منو ببره...
- مطمئنی اینو میخوای؟
مرده و حرفش: «آره، مطمئنم کیتن...»
پشیمونی به صدم ثانیه نکشید که بهم سر زد و دست انداخت دور شونهام. ولی هنوز چشمای خمارش از بوسهای که داشتیم و صدای کوبیده شدن دری که تهیونگ پشتش ایستاده بود تا من رو سلاخی کنه، باعث میشد یه لبخند رضایتبخش بزنم چون میدونستم پدرش حتی اگر ببینه پسرش رو روی صورتم نشوندم، بازم میارزه که یه سیلی دیگه بخورم... یا حتی تیر!؟
نمیدونم... من برای جیمین همه چیزم رو میدم؛ باسنم که چیزی نیست...
YOU ARE READING
Snow Star [ONGOING]
Fanfiction🔻خلاصه: جونگوک وقتی روز افتضاحش رو شروع میکنه تصمیم میگیره به تتوشاپش پناه ببره؛ حتی با اینکه کولاک شده و همه توی خونههاشون موندن. اما وقتی اون موجود پشمالو و پف کرده از سرما رو جلوی در مغازه میبینه که بین پاهاش میپیچه و میخواد بره توی بغلش،...