Chapter 14

168 41 26
                                    

متنفر بودم؛ از این وضعیتی که به چشم می‌دیدم به شدت ناراضی و متنفر بودم و همه می‌تونستن با یه نگاه ساده توی چشم‌هام بفهمن که چقدر خشم فرو خورده دارم اما جیمین چی؟

اون حتی نگاهی هم به سمتم نمی‌انداخت و مشغول نوازش گربه‌ی سفید توی بغلش بود. از صبحی که پامون به تتوشاپ باز شد و اون موجود نچسب رو از توی باکس بیرون آورد، یک لحظه هم از هم جدا نشدن!

برای دریافت نکردن ذره‌ای توجه خون توی رگم می‌جوشید و کلافه بودم. حتی می‌خواستم نوبت مشتری رو کنسل کنم اما دیر شده بود و عملاً راهی نداشتم... متأسفانه حتی نمی‌تونستم عصبانیتم رو روی پوست مشتری خالی کنم و هر بار که فکر می‌کنم، بنظرم این سخت‌ترین شغل دنیا می‌تونه باشه...

- پس هوسوکی کی می‌رسه؟
صداش که به گوشم رسید مثل آب روی آتیش بود؛ از صبح جز چند کلمه‌ی کوتاه با من هیچ مکالمه‌ای نداشت اما به جاش تا می‌تونست ناز اون سفیدک‌زده‌ی بی چشم و رو رو می‌کشید و ناز و نوازشش می‌کرد.
- نمی‌دونم.

نمی‌تونستم... نمی‌تونستم بیشتر از این واکنش نشون بدم. به جز یه شونه بالا انداختن ساده که بعد از اون بیشتر از قبل هم پشیمون شدم چون جیمین اهمیتی نداد و من چرا چشمام داشت عرق می‌کرد؟!

فقط از روی صندلی بلند شد و وقتی اسم اون موجود آب زیرکاه رو با شیرینی صدا می‌کرد، به سمت در خروجی رفت.
پس چرا نباید صدای اون خنده‌ها برای من باشه؟
دستمال رو محکم‌تر از حالت معمول روی پوست اون دختر کشیدم که صداش دراومد.

- وای خیلی می‌سوزه...
- اوه... متأسفم. نگران نباش الان اوکی‌اش می‌کنم. از روی تخت بیا پایین تا تتودرمتو هم بزنم.
نگاهم به آینه‌ای بود که تصویر جیمین رو منعکس می‌کرد و می‌تونستم ببینم چه لبخند پهنی تحویل موجود توی بغلش میده.

اصلاً نمی‌فهمیدم چرا باید اینقدر لوسش کنه و حتی نذاره پنجه‌های زشتش روی زمین بیاد. که چی؟ مبادا کثیف بشه؟
خدایا فقط اگه روزی من اون سفیدک زده رو توی کالبد انسانش ببینم، می‌دونم باهاش چی کار کنم!

اونقدر غرق شده بودم که حتی نفهمیدم کارم کی تموم شد و مشتری کی از مغازه بیرون رفت. اما خیلی خوب اون صحنه رو دیدم که چطور دست روی سر سفیدک‌زده کشید و با یه لبخند اغواگر به جیمین، اینجا رو ترک کرد.

اینطوری فقط داشتم خودم رو به خطر می‌انداختم. پس دست بردم تا شماره‌ی لعنت شده‌ی هوسوک رو بگیرم اما وقتی گوشی رو نزدیک صورتم می‌بردم، صدایی توجهم رو جلب کرد.

چیزی جز تخلیه‌ی انرژی هوسوک نبود! پس بالاخره رسید و قرار بود با گربه‌اش بره و من و جیمین رو تنها بذاره.
با اخم پشت سرشون ظاهر شدم و بازم داشتم عذاب می‌کشیدم.

- لطفاً خیلی مراقبش باش، هوسوکی. وقتی بهت اعتماد کنه باهات بازی می‌کنه. به اینکه شیفت کنه مجبورش نکن! تو اول باید امتحانتو پس بدی و اگه یونگی ازت راضی بود، اون‌وقت من این اجازه رو صادر می‌کنم!

Snow Star [ONGOING] Where stories live. Discover now