Chapter 24

39 10 0
                                    

ماگ کافی توی دستم فشرده می‌شد و روی برف قدم می‌ذاشتم و هر لحظه نگران بودم که مبادا نتونم قدم بعدی رو بردارم؛ دوباره یه روز برفی دیگه رسیده بود و چیزی درون من تبدیل به ابرهایی شده بود که بارش برف تنها راه براش بود تا خودش رو از این غم نجات بده.

گرمای ماگ بهم کمک نمی‌کرد؛ اوضاع از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم بدتر بود و وقتی جلوی تتوشاپ رسیدم و تابلوی «بسته است» رو دیدم چیزی توی سینه‌ام خالی شد. نمی‌دونستم باید چه اسمی برای این احساس تازه بذارم؛ احساسی که از کافی اول صبحم داغ‌تر بود و من رو می‌سوزوند اما هیچ گرمایی احساس نمی‌کردم.

وارد شدم و دنبال تقویم گشتم؛ باید یه علامت دیگه روی تاریخ امروز می‌زدم که هیچ موجود پشمالوی مهربون و محتاج توجهی ماگ کافی روی زمینم رو ننداخت و سعی نکرد وارد بشه تا نزدیک یکی از شوفاژها بخوابه و جایی ابدی برای خودش پیدا کنه!

امسال فرق داشت؛ هر چیزی که فکرش رو می‌کردم رنگ عوض کرده بود و تنها چیزی که هنوز سیاه و سفید بود روزهایی بود که من نقش و طرح‌هایی روی تن آدم‌ها حک می‌کردم تا یادگاری‌ای داشته باشن.
آخرین یادگاری من چی بود؟ یه خط خوردگی جزئی که کم کم داشت کمرنگ می‌شد و جوهر از زیر پوستم فرار می‌کرد.

دیگه نمی‌دونستم باید به چی چنگ بزنم تا این خاطرات رو از دست ندم؛ حتی یادآوری روزی که جیمین از این تتوشاپ فرار کرد هم برام خوشایند بود. اگه هوسوک اینجا بود دیگه بهم نمی‌گفت دیوونه... وضعیتی که داشتم شبیه یه دیوونه‌ی واقعی و داغون بود که هر چیزی که داشته رو از دست داده و توانی برای ادامه نداره.

روزها سردتر از برفیه که روی زمین یخ می‌بینده و شب‌ها اونقدر تاریکه که انگار لکه رنگ شب فقط یک جا پخش شده و جلوی دید رو گرفته.
برای من داره سخت می‌گیره؛ هنوز بی رنگه حتی اگه سعی کنم هر روز به عکس کیتنم خیره بشم و باهاش حرف بزنم...

هوسوک نگاه تأسف‌باری بهم می‌ندازه ولی به محض اینکه بهش نگاه می‌کنم سعی می‌کنه لبخند بزنه. اون ازم قطع امید کرده و تلاشی نیست که برام بکنه.
بهش حق می‌دم؛ این روزها عجیب می‌گذره چون سر کردن با جای خالی که مدت زیادی باهاش سر می‌کردی اینقدر هم آسون نیست که هر کسی بتونه درکش کنه اما شاید هوسوک به واسطه‌ی یونگیه که سعی می‌کنه بهتر از قبل برخورد کنه و بفهمه دردی که من توی سینه‌ام تتو کردم و اجباری بوده، چیزی که حتی توی تصورش هم توان تحملش رو نداره.

مغازه سرده؛ صندلی‌ها و میزم... دستگاه خاموشم و هر چیزی که بهش نگاه می‌کنم حتی کلاه کاموایی جیمین که مدت‌هاست داره اون‌جا خاک می‌خوره.

راستی چقدر گذشته؟ نمی‌خوام به جوابش فکر کنم؛ در رفتن تعداد روزها از دستم من رو می‌ترسونه... قلبم رو نمی‌تونم توی دستم بگیرم و نوازشش کنم تا بفهمه که تنها نیست و باید ادامه بده. اما از روی قفسه سینه‌ام بهش چنگ می‌زنم شاید بفهمه که درکش می‌کنم و باید کمی مراعاتم رو بکنه. من اون جونگوک قبلی نیستم که نفسش به خنده‌های جیمین و چشم‌هاش بند بود.
من حالا بدون نفس دارم زندگی می‌کنم.
پشت میز که می‌شینم عکس دو نفره‌مون اون‌جا توی قابه و دستم می‌لرزه تا بکوبمش به دیوار چون به چه حقی نمی‌تونه واقعی بشه و کیتن من رو بکشه بیرون تا دوباره برگردونه پیشم؟
از دست دادن همیشه اینقدر سخت بود یا من دارم عذاب می‌کشم؟

یه صدای اضافه میاد؛ امیدوارم که صدای در باشه و بعد از اون سر جیمین بیاد تو و با چشم‌های درشتش به اطراف نگاه کنه، من رو ببینه و نیشش باز بشه و با شیطنت بپره وسط ولی شبیه باز شدن قفل در نیست.
ناامیدکننده‌اس اما چشم می‌چرخونم؛ چشم‌هایی که بخاطر نخوابیدن خشک شده و پلک زدن براش سخت شده، چه برسه دیدن نور زیاد!
لبخند می‌زنم؛ این حتماً یه رویاس...

- جونگوکی! چرا دیر جواب دادی؟ کجایی؟
ساکت موندم؛ معلوم نبود چقدر دیگه باید تحمل کنم تا یه بار دیگه این صدا توی سرم بپیچه!؟
- جونگوک! با توام! با این صدای گرفته مجبورم نکن ده بار صدات کنم!
صاف نشستم؛ چاره‌ای نداشتم!
- همینجام... رسیدم تتوشاپ!

- دوباره دیشب نخوابیدی؟ دیدم تا کی آنلاین بودی! نمی‌خوای بس کنی؟
- چطوری می‌تونی همچین چیزی ازم بخوای؟ می‌دونی چند روزه همدیگه رو ندیدیم؟ حتی نتونستیم درست حسابی با هم حرف بزنیم!
- وای خدای من! من فقط ۵ روزه خونه موندم تا این ویروس لعنتی دست از سر بدنم برداره. برای چی اینقدر دراماکوئینی؟

صدای سرفه‌اش به سینه‌ام مشت می‌زد؛ من چرا هنوز زنده‌ام وقتی کیتن مریض شده و ریه‌های بی عرضه‌اش کمکش نمی‌کنن تا بهتر نفس بکشه؟! اصلاً چرا نمی‌ذاره ببینمش!؟
- ۵ روز لعنتی می‌دونی چقدره؟ یعنی روزی ده ساعت کمتر توی مغازه‌ای و می‌بینمت... یعنی من ۵۰ ساعته ندیدمت... یعنی ۵۰ ساعته نه دستتو گرفتم نه بغلت کردم و نه حتی بوسیدمت! می‌دونی یعنی چی که ۵۰ ساعت موهاتو بو نکنم؟

- من غلط کردم سرما خوردم... باور کن تنها چیزی که می‌خواستم بخورم دیکت بود!
سرفه اینبار به من سرایت کرد. کم کم داشتم خفه می‌شدم و حس کردم ویروس‌های بدن جیمین خیلی سریع با اون حرف لعنتی به من حمله کردن.

- جیمین! هزار بار گفتم وقتی می‌خوای باهام لاس بزنی قبلش یکم مقدمه‌چینی کن!
- الان کنارت نیستم که با مالیدن رون و دست کشیدن روی سینه‌ات مقدمه‌چینی کنم... لطفاً بنده رو ببخشید امپراطور!
خندیدم؛ چون اون تنها چیزیه که می‌تونه به تمام دنیام رنگ ببخشه و حالم رو بهتر کنه.

- دلم برات یذره شده، جیمین. کی می‌تونم ببینمت پس؟
- حسابی مخ یونگی رو خوردی؟ بهم میگه چقدر غر می‌زنی و این چند روز هم درست حسابی کار نکردی! حواسم هست داری می‌پیچونیا!
- منم مریض بودم... دوری تو منو مریض کردی... من پنجااااه ساعـ...
- خیله خب... بسه. تمومش کن. فهمیدم.

- چرا نمی‌ذاری ابراز احساسات کنم؟ دوباره با بابات حرف زدی اینقدر خشن شدی در برابر من؟
- این بار آخره که بهت می‌گم درباره‌ی بابای من درست حرف بزن، جونگوکی! وگرنه مجبور می‌شی هر روز با لباس سیاه بری سرکار و تعداد روزای بیشتری رو توی تقویم علامت بزنی!

چشم‌هام گرد شد؛ اون از کجا می‌دونست؟ هوسوک دهن لق بهش گفته بود؟
- تو از کجا می‌دونی این چیزا رو؟
- خیال کردی می‌ذارم خیلی راحت صبحتو توی مغازه شب کنی؟ من نباید بدونم چه دخترا و پسرایی میان اونجا تا براشون تتو بزنی! یا مبادا یه غریبه برای یه کاری به جز تتو بیاد توی مغازه...
- خدای من! تو... تو خیلی...

- خیلی چی؟ دوست‌داشتنی‌ام؟ از اینکه دوست پسرت اینقدر هوات رو داره، خوشحالی؟
حتی نمی‌دونستم باید چه جوابی بدم. چشمم رو بستم و دوباره صداش رو شنیدم: «برای دوربین دست تکون بده. دلم برات تنگ شده، جونگوکی!»
هیچ اعتراضی نداشتم. من برای جیمین حتی اگه یه شوخی هم باشم باهاش مشکلی ندارم و نخواهم داشت!

دستم رو تکون دادم و دوباره صبر کردم تا حرفی بزنه.
- امشب می‌تونی شام بگیری بیای اینجا؟
- همین الانم می‌تونم!
صدای با شوقم رو با حرف بعدی‌اش توی نطفه خفه کرد: «بهتره شب بیای. می‌خوام درمورد یه مسئله‌ای باهات حرف بزنم. یه چیزی که به ما مربوطه. می‌خوام براش آماده بشم...»

این صدای بی احساس و اون لحن جدی بعد از ۵ روز و حالا که مکالمه‌ی خوبی داشتیم چه معنی داشت؟
اونقدر غافلگیر شدم که برای چند ثانیه سکوت تنها چیزی بود که بینمون برقرار شد.
- شنیدی جونگوک؟
- چیزی شده، جیمین؟

- وقتی دیدمت، بهت می‌گم. لطفاً خودت رو آماده کن. شاید مجبور بشی چیزی رو قبول کنی که قلباً نخوای... ولی می‌خوام به خواسته‌ی من احترام بذاری!
- منظورت چیه؟ شوخیت گرفته؟ چی شده توی این چند روز؟
با خنده‌های عصبی تند تند سوالم رو می‌پرسیدم چون قلبم رو توی گلوم که با شدت نبض می‌زد احساس می‌کردم و به جاش نفسی بالا و پایین نمی‌شد...

- گفتم که شب حرف می‌زنیم. الان باید برم کار دارم. دیر نکن لطفاً!
- الو؟ جیمین؟ الـــووو...
عالی شد؛ بدتر از این وضعیت نمی‌تونست بشه! من باید به خواسته‌ای بله می‌گفتم که رضایتی نسبت بهش نداشتم و بخاطر جیمین باید بپذیرم!
می‌دونستم؛ می‌دونستم بالاخره این رابطه به یه جایی می‌رسه که اون با خودش فکر کنه نیازی به یه انسان برای رابطه‌ی احساسی‌اش نداره. کدوم گربه‌ای حاضره با یه انسان هم‌جنس خودش سکس داشته باشه یا حاضر باشه ببوستش... حتماً تا الان خیلی اذیت می‌شد که از طرف همجنسش محبت و توجه دریافت می‌کرد درحالی‌که غریزه‌اش اون رو به سمت ماده‌ها می‌کشوند و من یه مانع بزرگ براش بودم.

بخاطر چی؟ بخاطر خواسته‌ی خودم و وابستگی اجتناب ناپذیرم...
من اون رو اسیر خودم کردم و هیچ فرقی با عوضی‌هایی که حیوون خونگی‌شون رو برده‌ی خودشون می‌کنن، نداشتم. من از جیمین سوءاستفاده کردم و حتی مطمئن نبودم که اگه اون حاضر بشه من رو ببخشه، من هم می‌تونم خودم رو ببخشم؟

اصلاً بخشیدن چه منفعتی داشت اگه قرار بود در هر صورت از من جدا بشه و این رابطه‌ی عجیب رو باهام به پایان برسونه تا به طبیعت خودش برگرده و زندگی خوبی برای خودش بسازه.

حتماً توی تمام این مدت فکر کرد که من براش اون خانواده‌ای نیستم که بخواد تا آخر عمر داشته باشه! بهرحال همیشه می‌گفت من ماده نیستم و نمی‌تونم براش مثل بقیه‌ی هایبریدا توله بیارم...
این یه وضعیت بغرنجه که کم کم دردی توی سینه‌ام داره می‌پیچه و نمی‌دونم چطور باید باهاش کنار بیام؟

شاید واقعاً باید روزهایی که توی تقویم خط می‌زنم رو ادامه بدم و از این به بعد موهام بخاطر جدایی از جیمین سفید بشه و هر سال وقتی که اولین برف می‌بره یادش بیافتم و به خاطر بیارم که دیگه نیست تا با هم اولین سالگرد دیدارمون رو جشن بگیریم...

ما حتی اولینش هم جشن نگرفتیم و همه اینا نشونه بود...
چطور نادیده‌اش گرفتم؟ همه چیز رو که کنار هم می‌ذارم مثل یه پازل جور درمیاد... از اول نقش اضافی داستان زندگی جیمین من بودم. بیخودی یک سال از عمرش رو با من تلف کرد...
اما من باید با این درد چطور کنار بیام؟

Snow Star [ONGOING] Where stories live. Discover now