•Part 1•

176 21 2
                                    

_چقدر زمان داری؟

نگاه بی‌تفاوتی نثار پسر رو‌به‌روش کرد و با نیشخند روی لب‌هاش زیپ ساک مشکی و نسبتاً بزرگش رو بست و با گرفتن بند‌هاش از روی تخت سفید چوبی گوشه‌ی اتاق شش متریش، بلند شد و به سمت در حرکت کرد.

_انقدری دارم که تا وقتی برگردیم زنده بمونم.

جیمین کلافه قبل از خروج پسر بازوش رو چنگ زد و نگهش داشت:

_دیوونه نشو بیا یکی‌دو ساعت بهت زمان بدم.

خنده‌ی شلی کرد و بازوش رو از دست موطلایی بیرون کشید و صاف ایستاد:

_اره که بعدش دوست‌پسر چندشت یقه‌‌م رو بگیره که زمان عشق عزیزش رو دزدیدم؟

_دوست‌پسر عزیزش با یکی‌دو ساعت زمان مشکلی نداره؛ پس بگیرش و حرف گوش کن ممکنه کارمون طول بکشه و اگه اون وسط زمانت صفر بشه جسدت می‌مونه رو دستمون.

یونگی که تازه از راه رسیده بود، بین چهارچوب در ایستاد و خطاب به دو پسری که هنوز داخل اتاق بودن، با لحن بی‌خیالی گفت و به سرعت جواب دریافت کرد:

_آه بیخیال، حالا انگار چه زندگی سرشار از عشقی دارم که بخوام نگران صفر شدن این عددهای مزخرف باشم.

_تهیونگ‌.

این لحن محکم و سرد یونگی رو هردو خوب می‌شناختن؛ پس فقط بی‌حرف سری تکون داد و سمت جیمین برگشت.
موطلایی که متوجه‌ی منظورش شده بود، ساعد دست چپش رو مقابل نگاه پسر گرفت و با دست راستش آستین هودی مشکیش رو بالا کشید.
دو روز و چهار ساعت و چهل‌ دقیقه و بیست‌ ثانیه... اعدادی که نشون می‌داد چقدر تا زمان مرگش فاصله داره.
نه؛ حالا شد نوزده‌ثانیه!

_چهار‌ ساعت کافیه؟

_زیادم هست.

دست چپش رو جلو کشید و تهیونگ زیر چشم‌غره‌ی یونگی به اجبار دست چپش رو با بی‌حالی جلو برد و بین انگشت‌های موطلایی قفلش کرد.
عددهای روی ساعد جیمین به سرعت کم می‌شد تا جایی که حالا یک‌ روز و بیست‌وسه‌ ساعت و پنجاه‌ دقیقه زمان باقی‌مونده‌ی عمر پسر بود.
دست‌هاشون رو جدا کردن و با تأیید یونگی از آپارتمان کوچک دو‌خوابشون بیرون زدن.
وقتش رسیده بود!
.
.

درسته، زمان رو انتقال می‌دادن، زمان رو به عنوان قبض بانک پرداخت می‌کردن، زمان رو معامله و قمار می‌کردن و حتی می‌دزدیدن.
پول؟ نه دیگه حتی اون اسکناس‌های کاغذی به عنوان شیشه‌پاک‌کن هم استفاده نمی‌شد!
همه‌چیز زمان بود.
اعداد و ارقامی که از شروع تولد، سی‌ سال رو نشون می‌دادن و روی جسم بی‌جونشون صفر‌های متعدد به چشم میخورد.
سی‌ سال... هر فرد فقط سی سال زمان برای زندگی داشت و به‌محض گریه‌ی بعد از زایمان مادر، ارقام شروع به کم‌کردن ثانیه‌ها و دقایق می‌کردن.
نوددرصد افراد، ساعد دست چپشون، حساب بانکیشون بود و نه‌درصد برای دیدن موجودی باقی‌مونده‌ی زندگیشون، دست به دامن آیینه می‌شدن تا سمت چپ گردنشون و درست روی شاهرگشون رو ببینن و اما اون یک‌درصدی که از صد، باقی می‌مونه افراد نادری بودن که زمانشون روی قلبشون حک شده بود.

𝐓𝐢𝐦𝐞 𝐑𝐮𝐧𝐧𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now