•Part 4•

71 14 7
                                        

هنوز حرف مرد رو تحلیل نکرده بود که با ورود افراد سیاه‌پوشی به داخل اداره -که هر کدوم ماسک مشکی‌رنگی روی صورتشون داشتن- نیشخندش پررنگ‌تر شد.
دست راستش که به دست چپ جئون مبهوت و ساکت زنجیر شده بود رو بالا کشید و با چشم بهش اشاره‌ای کرد وقتی با صدای بلند خطاب به یونگی و جیمین بی‌توجه به شروع درگیری نگهبان‌ها و مأمورها با افراد خودشون، اعلام کرد:

_فکر کنم باید این‌بار به جای زمان، مأمورش رو بدزدیم!

.
.

عصبانیت نقطه‌به‌نقطه‌ی بدنش رو تحت سلطه گرفته بود و قسم می‌خورد به‌محض باز‌شدن دستش مشت محکمش رو توی صورت از خودراضی و بیخیال اون دزد زمان عوضی فرود بیاره.
درست مقابل چشم‌های متحیرش، عده‌ای بی‌سر‌پای پایین‌شهری ریختن توی اداره‌ای که پر از نگهبان و مأمور زمان بود. با شوک الکتریکی بهشون شبیه‌خون زدن و به راحتی مافوقشون رو سوار ماشینشون کردن و به سمت مرز به راه افتادن بدون این‌که کسی از افرادشون رو جا بذارن یا مأمورها موفق به گرفتنشون بشن.
اون عوضی‌ها از کدوم جهنمی پیداشون شده بود؟
همه ماسک مشکی‌رنگ و پارچه‌ای به صورت داشتن و تشخیص هویتشون رو برای دوربین‌های مداربسته غیرممکن کرده بودن؛ اما تهیونگ نمی‌تونست از دستش فرار کنه چون خیلی خوب چهره‌ش شناسایی شده بود.
آره... خیلی راحت می‌رفت و دستگیرش می‌کرد؛ اما اول باید راهی برای خلاص‌شدن از اون دستبند لعنتی پیدا می‌کرد و البته باید یه مدرک موثق هم برای بازداشتش گیر می‌آورد.
عصبانیت بار دیگه به سلول‌های مغزش هجوم آورد وقتی متوجه شد هیچ مدرکی از اون مارمولک سریع نداره.
به جرم دزدینش می‌تونست تا ابد حبسش کنه؟ یا فرار از دست مأمور قانون؟ به‌هرحال باید سه‌ روز توی بازداشتگاه می‌موند.
توی افکار درهمش غرق شده و با اخم وسط ابرو‌هاش به روبه‌رو خیره شده بود تا این‌که صدای بشاش کیم، برای بار هزارم روی سیستم‌های عصبیش پارازیت انداخت:

_جات راحته جئون؟

بی‌اهمیت بهش سرش رو سمت پنجره‌ی ماشین چرخوند و همون‌لحظه کامیون بزرگی از کنارشون عبور کرد. کامیونی که متعلق به همین ارازل اوباش پایین‌شهری بود!

_هیونگ... به لوکا زنگ بزن، نباید قبل از ما به مرز برسن.

یونگی که متوجه‌ی منظور تهیونگ شده بود، موبایل جیمین رو از جلوی ماشین چنگ زد و شماره‌ی مورد نظرش رو گرفت و حواسش بود با نگاهش از موطلایی که درحال رانندگی بود اجازه بخواد.
درسته، اون مرد در همه حال به حریم شخصی پسرش احترام می‌ذاشت؛ حتی اگه این ترکیب دوکلمه‌ای معنی و مفهومی بین مردم نداشت.

_لوکا... بگو کامیون عقب‌تر از ماشین ما حرکت کنه.

صدای فرد پشت‌خط رو کسی جزء مردبزرگتر نمی‌شنید و البته اهمیتی به شنیدنش نمی‌دادن.

𝐓𝐢𝐦𝐞 𝐑𝐮𝐧𝐧𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now