دختری کنارش نشست. جان بیخیال بازی کردن با غذایش شد و به صورت کشیده دخترک نگاه کرد.
_چه عجب خانم لی چین! از وقتی ازدواج کردی خبر ما رو نمیگیری.
لیچین خندید و چشمان درشتش مقداری تنگ شدند.
×خب شوهرم از همتون جذابتره چرا وقتمو با شماها هدر بدم؟
_پس برو با همون شوهرت.
نیم خیز شد و با فشار دست او دوباره سر جایش نشست.
×باشه بااشه شوخی کردم. سرم شلوغ بود چون باید اضافه کاری میکردم تا قسط مراسم عروسی تموم شه الان دیگه ازادم.
_هممم..
×اخر هفته میخوام بچه های اکیپو جمع کنم. کمکم میکنی برای هماهنگی و پیدا کردن یه کلاب خوب؟
_اگه دنگ نمیگیری میام.
دخترک چشمانش را چرخاند و زیر لب "خسیس" ی گفت.******************
_چرا نیومدی؟
+همین الان از گیم نت زدم بیرون. نهایتا تا بیست دیقه دیگه میرسم. کلاب نزدیکه.
جان بدلیل سروصدا کلماتش را واضح نمی شنید.
_اوکی منتظرم.
پشت به دوستانش در بار نشسته بود و با پیک شیشه ای ویسکیش بازی میکرد. آنها بی وقفه می نوشیدند و توجهی به نبودن جان در جمع پانزده نفره شان نمیکردند.
وقتی هیچ چیز باعث پرت شدن حواسش نشد از کلاب بیرون زد. هوای شب کم کم سرد میشد و کتش را بیشتر به خودش پیچاند. سیگار روشن کرد شاید دلتنگی ندیدن چند روزه معشوقش از سرش بپرد.
از روز تولدش جز در ویدیو کال یکدیگر را ندیده بودند حتی ییبو به باشگاه هم نیامد. نگاهی به تجمع دختران و پسران جوان جلوی ورودی انداخت.
به نگهبان التماس میکردند ولی نگهبان میگفت تا آی دی کارتشان را نبیند اجازه ورود نمیدهد.
حین آتش زدن سیگار دوم صدای غرش موتور امد و کمی بعد ییبو با کت جین ظاهر شد. پرواز کنان جان را در اغوش گرفت.
جان که قلبش از دیدن پسرکش ارام گرفت با مهربانی موهایش را نوازش کرد.
_خیلی طول کشید.
ییبو سیگار را از دست جان کشید و پک عمیقی زد.
+هوا سرده چرا بیرون واستادی؟
_منتظرت بودم.
دودها را فوت کرد و با نیشخندی گفت.
+نمیدونستم انقد عاشق پیشه ای جان گا.جان چشمانش را چرخاند و چند قدم دور شد. دست ییبو دور شانه اش حلقه شد و درحالیکه از پله ها بالا میرفتند در گوش جان زمزمه میکرد.
+ایوو انقد منو دوست داری؟ چرا زودتر نگفتی؟ میدونی من چقد عذاب کشیدم؟
صدای موسیقی بلند تر میشد.
_اگه میگفتم و از دستت می دادم چی؟
+فقط چون چندسال ازم بزرگتری؟ بیخیال گاا.. من عاشقتم.
_من خیلی بیشتر عاشقتم.
+فعلا که قصد نداری به دوستامون بگیم قرار میزاریم؟ بنظرم یکم با هم بمونیم اصلا شاید برات غیر قابل تحمل بودم.
_احمق.
پشت میز کنار دوستان نیمه مستشان نشستند. قصد نداشتند مست کنند ولی دیگران تند تند پیکهایشان را پر می کردند. کمی بعد جکسون در حالیکه با دخترکی مشغول صحبت بود ناگهان فریاد زد.
×شیاائو جاان! برات یه خبر دارم!
لیچین در صندلی کناری نشسته و صحبتشان را شنیده بود.
×جکسون دهنتو ببند!
جکسون حین خنده ای بی اختیار پیک ویسکی ش را روی میز ریخت.
×فاک زیادی خوردم!
همه خندیدند و فن شینگ گفت : بسه دیگه برو خونه.
×نه نه.. شیاائو جان؟
جان از این طرف میز نگاهش کرد.
_چیه؟
×برات .. یه خبری دارم.
لیچین بلند شد و دستش را روی دهان جکسون فشرد.
×فقط خفه شووو.
جکسون مست و لجباز ایستاد و دکمه اول پیراهن قرمزش کنده شد. نگاهش به جان خیره ماند.
×عشقت برگشته! شوان یی برگشتههه!
حتی کسانی که مست بودند هم ناگهان ساکت شدند. میز در سکوت فرو رفت اما صدای تند موسیقی بین جمعیت کوچک بوم بوم میکرد. نگاه ها به سمت جان چرخید و ییبو دستان یخ زده ش را بهم چسباند.
YOU ARE READING
Amante _ Yizhan _ عاشق
FanfictionName : Amante _ عاشق Couple Yizhan (ZSWW) Genre : romance _ smut ییبو رو دوستی کراش داره که اولین بار همدیگه رو تو سینما دیدن ! اما هنوز بهش اعتراف نکرده .. روز تولد جان ممکنه اتفاق جدیدی تو رابطه شون بیفته؟ *اِمانت یعنی عاشق:) *این وانشات رو برای...