پارت 2

401 95 13
                                    


+منظورم از کدوم حرف؟
_گفتی از سن بالاها خوشت میاد.
ییبو پوزخند کجی زد و خطی در صورتش ظاهر شد.
+منظورم همون بود که شنیدی.
جان اهایی گفت و به گوشه ای نگاه کرد تا بالاخره اسانسور از حرکت ایستاد. ییبو بعد از زدن رمز در جان را به داخل هل داد.
جان یکی دو قدم به جلو پرت شد و با اعتراض گفت.
_چه مرگتههه.
چند ثانیه همانجا ایستاد.
_ییبو ؟ انگار سنسورا خراب شدن.. لامپا روشن نمیشن..
جوابی نشنید.
_کجا رفتی؟
+جان گا؟
صدایی از سمت راست شنید و وقتی چرخید ییبو را دید. کیکی در دست ، صورت دلربایش با نور چند شمع روشن شده بود.
جان با انقباض و انبساط های تند قلبش همانجا شوکه ایستاد تا ییبو حین خواندن اهنگ تولد جلو امد.
+تولدت مبارک.... تولدت مبارک جان عزیز من.. تولدت مبارک.
چند قدمی ش متوقف شد.
+شمعا رو فوت کن و یه ارزو کن!

اشک در چشمان جان حلقه زد. در خوابش هم نمی دید ییبو تاریخ تولدش را بداند و این چنین سورپرایزش کند. این پسرک بامزه قرار است چقدر دیگر قلب جان را به تپش بیندازد؟
همین که از اولین روز ملاقاتشان در آن سینما ، روح و روانش را به او باخت کافی نیست؟ همان روزی که تمام مدت حواسش به او بود و برای جلب توجهش تا توانست با او جرو بحث کرد.
انقدر محو آن پسرک زیبا شد که حتی اسم فیلم را به یاد نمی اورد.
ییبو در این مدت به نحوی علاقه ش را نشان داده است و به نظر با چندین سال فاصله سنی هم مشکلی ندارد.
فکری از سرش گذشت.
چرا شانسش را امتحان نکند؟
+زود باشش دستم درد گرفت.
بینی ش را بالا کشید.
_آرزو میکنم وانگ ییبو عاشقم باشه و الان منو ببوسه.
شمع ها را فوت کرد و دوباره همه جا تاریک شد. ثانیه هایی جهنمی میگذشت و جان هر لحظه با وحشت از دست دادن ییبو با این اعتراف بی فکر بیشتر میترسید.
_یی بو؟
کم کم چشم هایش به نور کم عادت میکرد و توانست جسمی را تشخیص دهد که پس از گذاشتن کیک روی اپن ؛ با قدم هایی محکم نزدیک شد. خودش را برای دریافت مشت اماده کرد ولی دست های ییبو به جای کوبیده شدن به صورتش دور گردنش حلقه شد.
جان نفس عمیقی کشید و به آرامی در آغوشش گرفت.
+این چه آرزویی بود شیائو جان؟
_ناراحتت کردم؟
+چرا باید عاشق تو باشم؟
جان اهی کشید و پاسخی نداشت.
چرا ییبو باید عاشق کسی مثل جان شود؟ یک مرد! آن هم سی ساله! هنوز با مادرش زندگی میکند و فقط دوسال از زمانی که در شرکتی کار ثابت گیر اورده میگذرد.
+یه چیزی بگو.
_ببخـ..
+بجز معذرت خواهی! یکم جرئت داشته باش و حرفتو بزن.
گره دستانش شل شد و چراغ را روشن کرد. بازوی جان را گرفت و سمت کاناپه کشاند. کت چرمش روی مبل پرت شد و با اخمی ظریف پرسید.
+چرا ساکتی؟ یه چیزیو شروع کردی تا تهش برو.
دستهایش را به پهلوهایش زد و به او خیره ماند. جان گیج بود و نمیدانست کار درستی میکند یا نه . بهرحال پس از این اعتراف عجیب و غریب رابطه شان با عذرخواهی درست نخواهد شد.
_من دوستت دارم ییبو.

سرش را بالا آورد و به چشمان تیره ش زل زد.
_همون روزی که جکسون آوردت تو اکیپ و رفتیم سینما. راستش هیچ وقت از پسرا خوشم نمیومد ولی الان چند وقت گذشته؟ بیشتر از یکسال..
نفس عمیقی کشید. ییبو متحیر خشکش زده بود.
_بعد اینهمه مدت دیگه نمیتونی بگی از روی هوس و خوشگذرونی میخوامت مگه نه؟ اگه.. اگه قبولم نکنی حق داری ولی.. حداقل بزار بعضی وقتا بیام ببینمـ..
+بیا اینجا.
جان با دو قدم جلویش ایستاد.
_من..
با برخورد لبهای ییبو به لبهایش ساکت شد. چشمانش باز ماند و قبل اینکه تحلیلی از موقعیت کند، ییبو بالا و پایین پرید و دور جان چرخید.
+باورم نمیشه .. اصلا باورم نمیشه!
رفتارش باعث شد جان با اعتماد به نفس بیشتری بپرسد.
_منو رد نمیکنی؟
ییبو از جیبش سیگاری در اورد و بعد از اتش زدنش ، به پرش و چرخش دور جان ادامه داد. سیگار کشیدنش با رفتارهای شیرین و شاید کودکانه ش در تضاد بود.
+این روزو دیدم؟ واقعا درست شنیدم؟ گفت منو دوست داره؟
جان مچش را چنگ زد.
_یه دیقه اروم بگیر. تو..
ییبو سیگارش را بین انگشتانش گرفت و بعد از فوت کردن دود در صورت جان گفت.
+من خیلی وقته دوسِت دارم شیائو جان!
جان رو مبل نشست و دست ییبو را کشید . ییبو در حالیکه ناخواسته خاکسترها را روی کاناپه میریخت پاهایش را دو طرف پاهای جان گذاشت و روی ران هایش نشست. پک عمیقی از سیگارش گرفت و با عقب رفتن سرش برای فوت کردن دودها گردن سفیدش جلوی چشمان جان وسوسه انگیز میدرخشید.
_یه دیقه اون لعنتیو بزار کنار.
ییبو به چشمانش خیره شد و درحالیکه با انتهای موهای جان کنار گردنش بازی میکرد گفت.
+نمیتونم.. فقط یکی بکشم تا اروم شم وگرنه از تپش قلب می میرم.
جان خندید.
تمام خوشی های دنیا در اغوشش است چرا نخندد؟ یک اعتراف ناگهانی و ساده باعث شد حالا پسرک مورد علاقه ش از استرس سیگار بکشد؟
اگر کمی بیشتر لمسش کند چه واکنش هایی نشان خواهد داد؟
لعنت به افکار منحرفانه اش که باعث شد گونه هایش سرخ شود.
_مطمئنی با فاصله سنی مون مشکلی نداری؟
+مگه چند ساله کلا؟
_شیش سال.
+اگه شصت سالم بزرگتر بودی اوکی بودم.. تو چی؟ از اینکه شوهرت ازت شیش سال کوچیکتره مشکلی نداری؟
ته سیگارش را روی شیشه ی میز عسلی خاموش کرد. روی پاهای جان جابجا شد و در چند سانتی لبهایش زمزمه کرد.
+مشکلی نداری؟
_نه.
جان برای بوسیدنش جلو رفت ولی ییبو سرش را عقب برد.
+منو دوست داری جان گا؟
_خیلی زیاد!
+پس بگو..
بازهم سرش را عقب کشید و از لبهای نیمه باز جان فرار کرد. جان کلافه کمرش را گرفت و در یک حرکت ییبو زیرش روی کاناپه قفل شد.
اخمی بین ابروان ییبو دوید.
+گا..
_عاشقتم وانگ ییبو.
گفت و لبهایش به لبهای او چسبید. اهسته او را بوسید و سرش از هر فکری خالی شد.
پس بوسه ی از سر عشق این چنین است؟ بوی ضعیف سیگار و طعم باقی مانده ش روی لبهای ییبو باعث شد بی اختیار آنها را بمکد تا زودتر از شرشان خلاص شود.
انگشتان کشیده ییبو بین موهای بلندش رقصید و با کج کردن سرش بوسه شان عمیق شد. وقتی زبان ییبو وارد بوسه شد جان اهی کشید و سریع در جایش نشست.
ییبو با چشمانی خمار و باریک شده و لبهایی سرخ و نیمه باز نفس نفس زنان نگاهش کرد. فقط چند ثانیه ی دیگر لازم بود تا جان از شهوت ذوب شود.
_لباسمو عوض کنم بیام تا.. تا کیک بخوریم!
گفت و به اتاق دوید تا لباسی برای پوشیدن بیابد. البته نفس هم بکشد تا دمای بدنش پایین بیاید!

**************

×تولدت مباارک پسرم.
جان با لبخند بزرگی گفت.
_مامااان یادت بود؟
×مگه میشه یادم بره!
_میشه بیام خونه؟ منو ببخش دیگهه..
×اصلا ازت ناراحت نبودم.. ییبو دیروز زنگ زد گفت میخواد برات تولد بگیره و سورپرایزت کنه. برای همین گفتم نیا.
جان خنده ای با یاداوری شیطنت های ییبو کرد. دیشب بعد از خوردن کیک خواسته بود جان هر ده انگشتش را ببوسد تا کادوی تولدش را بدهد.
البته کادو ارزشش را داشت.
یک ساعت رولکس که مشخص نبود درامد چندماه ییبوی گیمر ست.

_پس با اون توله سگ همکاری کردی؟
×هاها اره.. امشب بیا برات مرغ سوخاری میخرم با کیک تولد.
_ایوو مامان مهربوون.. باشه میام. فعلاا..
تماس قطع شد و درحالیکه چاپستیکها را بین برنج میچرخاند نگاهش روی ساعت گران قیمتش ماند. استین کتش را کمی بالا زد و با دقت بیشتری نگاهش کرد.
بند فلزی نیمی نقره ای و نیمی طلایی ، اعداد حکاکی شده و نگین های ریز درونش همگی باب سلیقه ش بود. جان عاشق اشیا براق و لوکس ست و به قول مادرش احتمالا در زندگی قبلی کلاغ بوده!
×جاان چطوری؟
دختری کنارش نشست. جان بیخیال بازی کردن با غذایش شد و به صورت کشیده دخترک نگاه کرد

Amante _ Yizhan _ عاشقTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang