پارت 1

571 113 17
                                    

+سلام جان گا..
جان که زیر دستگاه پرس سینه بود سرش را بلند کرد. عضلات بازویش منقبض و بزرگ بنظر می امد و رگ گردنش نفس گیر تر از همیشه بیرون زده بود.
_اه ییبو .. چقد دیر اومدی.
ییبو قصد ورزش نداشت پس روی صندلی دستگاه کناری نشست. تیشرت سفید و شلوارکی مشکی به تن داشت.
+مستقیم از گیم نت اومدم ولی خب فینال یکم طول کشید.
_تو.. بردی؟
+اوممم .. میگم فردا بیکاری؟
جان نفس نفس زنان وزنه های سنگین را بالا و پایین میکرد و نگاه خیره ییبو روی خودش را نمی دید.
_هاه.. نمیدونم.. چطور؟
ییبو که با دیدن عضلات شکم جان که از زیر رکابی مشکی ش برجسته بود و البته برامدگی کمی پایینتر از شکمش گونه هایش به سرخی میزد سرش را آن طرفی چرخاند.
+میخوام برم تعمیرگاه ولی تنهام.
جان بلاخره صاف نشست و چند نفس عمیق کشید. موهای بلندش به اطراف صورت و گردنش چسبیده بودند. با پشت دست عرقی که از چانه ش به سوی گردنش سر میخورد خشک کرد. سالن تقریبا خلوت میشد و بجز چند مربی همه به خانه هایشان برمیگشتند.
_باز موتورت خراب شده؟
+هوم..
_نگو دوباره ترمزشه.
ییبو نفسش را با شدت بیرون داد. اطراف جان همیشه اکسیژن کم می اورد.
+اره ترمزم خوب نمیگیره.
_یه بار دیگه سوار اون موتور اشغال بشو تا خودم صد تیکه ش کنم.
جان با حرص گفت و ایستاد.
_اگه تصادف کنی و بلایی سرت بیاد چی؟
با قدم هایی بلند روبروی آینه ایستاد و بعد از چند ژست برای چک کردن حجم عضلاتش حرکاتی جهت سرد کردن بدن انجام داد. ییبو گوشه ای نزدیک اینه قدی نشست.

+مثلا اگه تصادف کنم چی میشه؟
_زخمی میشی.
+بعد؟
_میری بیمارستان.
+خب بعدش چی میشه گا؟
_بعدش من میام یه راند کتکت میزنم احمق.
ییبو لبخند کمرنگی زد و دستی به موهای مشکی لختش کشید. هرچند دوباره روی پیشانی ش سر خوردند. نگاهش لحظه ای از او برداشته نمیشد.
+تو نگرانمی؟
جان در حال کشیدن دستهایش به بالا گفت.
_هر کی باهات آشنا شه دوست داره ازت مراقبت کنه. فقط من نیستم.
چندبار پلک زد.
+کی تا حالا همچین کاری کرده که من خبر ندارم؟
_مثلا همون دوست جدیدت شو کایچنگ.
با شنیدن اسم کای چنگ اخمی بین ابروان ییبو دوید.
+من دیگه باهاش دوست نیستم.
جان با کنایه گفت.
_بنظر که صمیمی میومدین. هرروز اسیس و ویبوتون با هم اپدیت میشد.
جان به رختکن رفت تا لباسهایش را عوض کند و ییبو با اخم همانجا نشست. وقتی هفته ی گذشته کای چنگ به ییبو گفت از جان خوشش امده و خواست قراری برای آشنایی شان بگذارد ؛ ییبو ، کای را از همه جا بلاک کرد.
به چه حقی از جان گا خوشش امده؟ از جان گا یِ ییبو!
درست است بعد از یکسال آشنایی هنوز جرئت اعتراف به جان را پیدا نکرده ولی دلیل نمیشود کسی جز خودش عاشق او شود.
پاهایش را روی زمین کوبید و به رختکن رفت تا لباس عوض کند. ترجیح می داد قبل دوازده به خانه برسد و بخوابد تا فردا سر کار چرت نزند.

جان دوش سریعی گرفته و نیمه برهنه با حوله ی کوچکی دور کمر ، در حال گشتن در کمدش بود.
ییبو با دیدنش آب دهانش را قورت داد و با گونه هایی گر گرفته و کمی گیج ، و سرعتی اهسته تر از معمول ، شلوارک و تیشرتش را با بلوز و جین عوض کرد. کت مخمل کرم رنگش را پوشید و سمت جان برگشت. او روی نیمکت نشسته بود و سریع نگاهش را دزدید.
+چیه؟
جان دو طرف سویشرت تیره ش را به یکدیگر فشرد و به چشمهای ییبو خیره شد. موهای نیمه خیسش را از پیشانی کنار زد و ابروها و مژه های مشکی ش بیش از پیش خودنمایی میکردند.
_میشه امشب بیام خونه تو؟
ییبو در دل فریاد زد " تو همین چند دقیقه به اندازه کافی با هورمونام بازی کردی!" ولی پرسید.
+مامانت از خونه پرتت کرده بیرون؟
جان ابرویی بالا انداخت.
_یه جورایی.
+چیکار کردی مگه؟
_بریم تو راه برات تعریف میکنم.
در حالیکه به سمت خروجی باشگاه میرفتند ییبو دستانش را در جیبهایش فرو کرد. هوای شب پاییزی کمی سرد بود .
جان دستش را در انحنای ارنج ییبو انداخت و حین فشردن کت نرمش گفت.
_ببین واقعا تقصیر من نبود. خودش اومد بحث حساب رستورانو پیش کشید. بهش میگم خب چه اشکالی داره من حساب کنم؟ اصرار داره که نه منم باید دنگمو بدم! بنظر تو منطقیه؟
از پله ها پایین میرفتند.
+مامانت یکم زود رنجه.
_میگه من انقدر بدبخت شدم که پسرم پول غذامو بده؟ اخه من سی فاکینگ سالمه نه سه سال!
ییبو خندید.
+ولی واقعا کیوتی جان گا.
_دهنتو ببند.
+خرگووش کیوتتت.
_ساکت باش.
با فشردن دکمه ریموت چراغ های جیلی سفید متعلق به جان در پارکینگ کم نور روشن وخاموش شد و به سویش راه افتادند.
+اگه ساکت نشم چی؟
_منم بهت میگم پیگی.
پیگی..
لقبی که جان از اولین دیدارشان در سینما به ییبو داد.
آن روز بعد از جرو بحث های فراوان و دادن نظرات انتقادی نسبت به فیلم فرانسوی که تماشا کرده بودند جان گفت.
_تو فقط یه پیگی احمقی که درکی از صنعت فیلم سازی نداری!
و ییبو هم در جوابش گفت.
+مطمئنم تو حتی یه دیقه از فیلم رو نفهمیدی!

Amante _ Yizhan _ عاشقOnde histórias criam vida. Descubra agora