پارت 5 پایان

442 93 42
                                    

لیچین : بسه دیگه گریه نکن..
شوان یی از حدود ده شب به خانه ی لیچین آمده و بی وقفه اشک میریخت. چشمانش حالا پف کرده بودند اگرچه چیزی از زیباییش کم نشده بود.
شوان یی : من.. من براشون آرزو کردم شاد زندگی کنن.
لیچین موهایش را نوازش کرد.
لیچین : کار خوبی کردی.
شوان یی : من هنوز جانو.. دوست دارم.
مانند دختربچه ای با صدای بلند و معصومانه هق هق کرد.
شوان یی : فکر میکردم جان عاشقم می مونه . همش تو فرانسه به یادش بوودم..
لیچین : عزیزم اشکال نداره. حتما برای تو مرد بهتری هست.
شوان یی : از جان بهتر تو این دنیا نیستتت.. خوشگله جذابه قدبلنده مهربونه.. اونوقت من.. براشون آرزو کردم..
گریه ش شدت گرفت.
چن شیجون ، همسر لیچین ، با لیوان شربت کنارشان در کاناپه نشست. دستی به موهای کوتاه مردانه ش کشید و شوان یی را مجبور کرد از مایع نارنجی و شیرین بنوشد. او که سکسکه میکرد به لیوان شربت در دستش خیره شد تا شیجون پرسید.

شیجون : حس بدی داره مگه نه؟
شوان یی با لبهایی اویزان گفت.
شوان یی : چی حس بدی داره؟
شیجون : اینکه دوست پسرتو به یه مرد باختی!
چانه ی شوان یی لرزید و لیچین ضربه ای به بازوی شیجون زد.
لیچین : چه مردی هستی؟ تازه داشت اروم میشد.
شیجون که از ضربه ی همسرش دردی حس نمیکرد دست او را کشید و لیچین تقریبا در اغوشش افتاد.
شیجون : شوان یی منطقی باش. جان الان با یه نفر قرار میزاره پس باید فراموشش کنی..
لیچین برای رهایی تقلا کرد ولی بین بازوان قدرتمند شیجون گیر افتاده بود.
شیجون : قرار نیست با گریه کردن خودتو بکشی. حیف این قیافه خوشگلت نیست؟ میدونی باید چیکار کنی؟
شوان یی با لبهایی لرزان گفت.
شوان یی : چی .. چیکار کنم؟
شیجون : الان پاشو برو هتل. مسکن بخور و بخواب. فردا شب بیا ببرمت پیش یکی از دوستام که صدساله روت کراشه!
شوان یی : من.. چند روز دیگه برمیگردم فرانسه.
شیجون : اونم سه ماهه دانشجوی فرانسه شده. الان مرخصی گرفته تا بیاد دیدن خونوادش.

شوان یی چندبار پلک زد و اشکهایش را پاک کرد.
شوان یی : دیگه نمیخوام برم تو رابطه! من که عروسک نیستم.
لیچین که از دست و پا زدن خسته شده بود تقریبا جیغ زد.
لیچین : چن شیجوون میکشمت.. ولم میکنی یا نه؟
شیجون : دیدنش که ضرر نداره هوم؟
شوان یی سرش را تکان داد و کتش را چنگ زد. قبل اینکه از خانه خارج شود گفت.
شوان یی : ممنونم از هردوتا تون. فردا بریم کلاب مست کنیم.
وقتی در بسته شد شیجون همسر ظریفش را روی شانه اش انداخت و درحالیکه به سمت اتاق خواب میرفت ضربه ای به باسنش زد.
شیجون : قبل اینکه این دوست گریونت بیاد ما یه کارایی میکردیم، بیا بقیشو انجام بدیم!
لیچین چند فحش نثارش کرد با اینحال وقتی به تخت رسیدند اجازه داد مرد خوش قیافه اش لباسهایش را از تنش دربیاورد.
شیجون : راستی از کجا مطمئن بودی جان و ییبو قرار میزارن؟
لیچین : همونجوری که مطمئن بودم منو دوست داری ولی خجالت میکشی بگی.
شیجون : دختر کووچولو تا صبح قراره بیدار بمونی!

*********************

+برای جوجه که لقمه درست نمیکنی. یکم بزرگتر.
ییبو گفت و نان تست را در دهانش چپاند. جان با حوصله لقمه های بزرگتری از نان تست و بیکن برایش در بشقاب چید.
×مثل زنای حامله غر میزنی وانگ ییبو.
خانم شیائو گفت و پشت میز نشست.
_صبح بخیر ماماان خوشگلم.
+صبح بخیر خاله.
خانم شیائو با محبت نگاهشان کرد و از قهوه ش نوشید.
_واقعا غرغرو شده . از وقتی اون کاغذا رو امضا کرده همش دارم بهش باج میدم.
چشم غره ای از ییبو دریافت کرد و با گریه مصنوعی گفت.
_مثل خدمتکارش ازم کار میکشه. وانگ ییبو مثلا بیست و پنج سالته چرا همه کاراتو من باید بکنم؟
جان در حال مظلوم نمایی برای مادرش بود. خانم شیائو هم خوب میدانست جان عاشق کشیدن ناز دوست پسرش است. البته.. بعد از امضا قراردادهای ازدواج حالا آنها شوهر یکدیگر بودند مگر نه؟
+که چی؟ هنوز که مراسم نگرفتیم اگه میخوای میریم قراردادو کنسل میکنیم.
ییبو گفت و با کوبیدن پاهایش به هال رفت.
خانم شیائو خندید.
×مطمئنم حامله ست!
جان خندید و دنبال ییبو رفت. او روی کاناپه نشسته و پاهایش را در اغوش گرفته بود. جان کنارش نشست و گونه نرمش را بوسید.
+نکن.
_شیر کوچوولو .. قول میدم زود مراسم بگیریم باشه؟
+برام مهم نیست.

جان به نیم رخ دلفریبش خیره ماند.
_تو که میدونی وضع مالی م بهم ریخته ست. قراره یه وام از شرکت بگیرم تا اون موقع ویزاهامون میاد. میریم سوئیس وسط بهشت ازدواج میکنیم. چطوره؟
+هممم
_تازه شاید تا اون موقع مامان باباتم راضی شدن بیان.
+باشه.
_دیگه ناراحت نیستی؟
+چرا هنوز ناراحتم.
جان بازویش را کشید تا ییبو نگاهش کند.
_دیگه چرا؟
موهای قهوه ای ییبو در پیشانی ش رقصید.
+اسم اولین فیلمی که با هم دیدیم رو یادت نمیاد. تا یادت نیاد ازت ناراحتم.
جان نفسش را از بین لبهایش بیرون داد. هنوز هم پسرکش مانند آن روز شیرین و خواستنی ست. هنوز هم برای دیدن لبخند او هرکاری خواهد کرد. شب گذشته تمام فیلمهای اکران شده فرانسوی در سینماهای پکن را چک کرد تا بالاخره از عکس پوستر فیلم را شناخت.
_من اون روز کامل غرق تو بودم.
سمت ییبو خم شد و در گوشش گفت.
_ولی مگه میشه چیزی مربوط به تو باشه و یادم بره؟
ییبو ناباورانه ابرویی بالا انداخت.
+جدا ؟ خب بگو اسمش چی بود؟
_اِمانت . یعنی عاشق! یعنی دلباخته! یعنی اتفاقی که اون روز برای من افتاد!

ییبو به شیرینی خندید.
+اوممم اقای شیائو امانت فردا تولدته.. کادو چی میخوای؟
_یه پوزیشن جدید و با لباس خدمتکاری؟؟
ییبو ضربه ای به سرش زد.
+واقعا پررویی !

***************************

امیدوارم جان و ییبو ی ما بتونن همیشه اختلافاشون رو به آسونی حل کنن. امیدوارم والدین ییبو تو عروسیشون شرکت کنن ، شوان یی یه پارتنر عاشق پیدا کنه و بتونه دوست پسر قبلیشو فراموش کنه.. امیدوارم روزای بهتری برای مردم کشورم رقم بخوره.
همیشه از شنیدن نظراتتون خوشحال میشم مهم نیست چه سالی میخونیدش.

مهر 1402

Amante _ Yizhan _ عاشقDonde viven las historias. Descúbrelo ahora