"فردا می بینمت."درحالیکه در رو می بست گفت. با ورود به آسانسور شیشه ای کمی به خودش لرزید. نه اینکه از ارتفاع ترسی داشته باشه، اما از نداشتن حس امنیتی که تو همچین آسانسوری بهش دست می داد نفرت داشت. از ساختمون خارج شد و به سمت ایستگاه مترو رفت. رانندگی بلد بود و ماشین هم داشت، یه ماشین کوچیک که سوفیا اسمش رو مورچه ی قرمز گذاشته بود اما هری بودن بین مردم رو دوست داشت. هرچند می دونست ریسک آسیب دیدنش دو چندان می شد ولی می خواست به خاطر سوفیا با همه ی ترس هاش روبرو شه.
کلید در رو داخل قفلی انداخت و به آرومی بازش کرد. با دیدن اتاق بهم ریخته و عروسک های پخش شده روی زمین آهی کشید.
"ازم ناراحته."
زندایا با لبخند در حین برداشتن عروسک های سوفیا و انداختنشون داخل سبد به سمت هری برگشت.
"سلام. اون فقط دلتنگ پدرشه، قلبش انقدر بزرگه که می دونم می تونی از دلش در بیاری."
با باز شدن صدای در اتاق سوفیا نگاهش رو از زندایا، پرستار سوفیا و دوست صمیمی آلفاش گرفت. اون تنها آلفایی بود که هری باهاش صحبت می کرد و به گردش می رفت، البته جدای از خانواده اش.
نگاهی به سوفیا انداخت و برای لحظه ای باهاش چشم تو چشم شد. سعی کرد به اخم کودکانه ی دخترش نخنده، می دونست بیشتر ناراحتش می کنه.
"ما اینجا موش داریم زندی."
زندایا سبد رو گوشه ی دیوار کنار مبل گذاشت و بغل سوفیا نشست.
"واقعن؟ نگو همون موش همیشگی سرتقه!"
سوفیا با اخم عمیق تر به هری نگاه کرد و اینبار حالت دست به سینه نشست و گفت:
"من یه گرگم! اگه موشم پس توام باید موش باشی. با من چرا اصلن حرف می زنی؟ برو همونجایی که بودی، لابد من رو نمی خوای. شاید اصلن من بچه ات نیستم."
هری نگاهی به زندایا انداخت، نگاهی که تنها خودش و اون آلفا معنی پنهانش رو می دونستن.
"من می رم غذاها رو بذارم تو بشقاب و میز رو بچینم."
نگاه هری رو دنبال کرد و قبل از رفتن به آشپزخونه که با دیوار از نشیمن جدا می شد شونه ی هری رو به نشونه ی دلگرمی آروم فشرد. صبر کرد تا زندایا از نشیمن خارج بشه و جایی که چند دقیقه ی پیش دوست صمیمی اش نشسته بود نشست، می تونست گرما و بوی زندایا رو حس کنه.
"معذرت می خوام سوفی. بهم نگاه کن."
وقتی حرکتی از سمت دخترش ندید آهی کشید و جلوش زانو زد، صورت سوفیا رو بین دست هاش گرفت و حالا می تونست چشم های خیسش رو ببینه.
YOU ARE READING
7th Wish
Fanfiction"می شه صدات رو همیشه تو خواب من جا بذاری؟" هری با گیجی و لبخند شیرین نگاهش کرد و پرسید: "چی؟!" "نمی خوام از یادم بری. قول بده حتی وقتی نیستی صدات رو جا بذاری، اینطوری می تونم با لالایی هات آروم بخوابم."