1

515 85 32
                                    


"هیونگ! تو داری ازدواج می‌کنی و من نمی‌دونستم؟"
این اولین چیزی بود که مینهو بعد از ورود به محل کارش شنید. یا در واقع فکر کرد که شنیده، چون تقریبا مطمئن بود که گوشاش جملات اشتباهی بهش تحویل دادن.
مینهو اون روز صبح، ده دقیقه زودتر از به صدا در اومدن آلارم تلفن همراهش بیدار شده بود، بنابراین تونست ده دقیقه با آرامش سر جاش دراز بکشه و به پرنده‌های پشت پنجره‌ی اتاقش نگاه کنه‌. بعد از این شروع عالی، همراه با زیرلب آواز خوندن و گاهی تکون دادن باسنش غذای گربه‌هاش رو آماده کرده بود، حاضر شده بود و حتی کروات مورد علاقه‌ش رو بسته بود و از خونه بیرون زده بود. توی راه مینهو برای خودش یک آیس آمریکانو گرفت و تا محل کارش پیاده‌روی کرد. و  درست وسط روزی که داشت بی‌نقص پیش می‌رفت، یونگ‌بوک به محض دیدنش دوون دوون تا جلوی در شرکت دوید و پرسید: "هیونگ داری ازدواج می‌کنی و من نمی‌دونستم؟"
مینهو در اون لحظه فقط تونست انگشت اشاره‌ی دست چپش رو به سمت گوشش ببره و سعی کنه تمیزش کنه. چون بالاخره یا مشکل از گوشش بود، یا تحلیل مغزش از صدایی که دریافت کرده بود، و یا اینکا اصلا یونگ‌بوک توی اون شرکت کوفتی یک هیونگ دیگه پیدا کرده بود و داشت با اون حرف می‌زد! که در صورت درست بودن مورد آخر، مینهو نیاز به یک صحبت نسبتا طولانی با یونگ‌بوک در مورد "وفاداری و رفاقت" داشت.
اما در اون لحظه، تنها کسی که به صحبت در مورد  وفاداری و رفاقت فکر می‌کرد، مینهو نبود‌. در واقع یونگ‌بوک هم درست همین فکر رو داشت و بلافاصله به زبون اوردش: "هیونگ پس رفاقت و وفاداری چی می‌شه؟ فکر می‌کردم اگه یه روزی بخوای ازدواج کنی، قبل از هر کسی من خبردار بشم!"
"یونگ‌بوک با دلخوری گفت و باعث شد مینهو همون انگشت دست چپ مذکور رو روی سینه‌ی خودش بذاره و با ابروهای بالا رفته بپرسه: "من؟ داری با من حرف می‌زنی؟"
این حرکت مظلومانه‌ی مینهو، باعث شد تا دوست و همکارش این‌بار جدا منفجر شه: "معلومه که تو! به نظرت چندتا لی مینهوی دیگه توی این شرکت هست که خبر عروسیش رو پخش کرده باشه؟!"
مینهو با دقت به سوال یونگ‌بوک فکر کرد؛ تا جایی که اون خبر داشت، نه تنها لی مینهوی در حال ازدواجی توی این شرکت نبود، بلکه حتی لی مینهویی جز خودش اون اطراف وجود! اما قبل از اینکه مینهو این حقیقت رو به یونگ‌بوک خاطرنشان کنه، پسر کوچیک‌تر کارت سفیدی رو به سینه‌ی مینهو کوبید‌.
"این چیه؟"
مینهو پرسید، در حالی که نیازی به پرسش نبود‌. یک نگاه کوتاه به کارت کافی بود تا مینهو بفهمه که اون کارت، خیلی اتفاقی کارت دعوت عروسیه. و خیلی اتفاقی، کارت دعوت عروسی همکار نه‌چندان دوست داشتنی مینهو، کیم سونگمینه‌. اما از اون اتفاقی‌تر این بود که کنار اسم کیم سونگمین، اسم "لی مینهو" با همون فونت، و عنوان زشت و کریح "داماد" نوشته شده بود‌.
حالا مینهو دیگه نمی‌خواست از یونگ‌بوک بپرسه که "این چیه؟". در واقع سوالات خیلی بیشتری داشت. مثلا اینکه چرا باید اسم شخص خودش، بدون اطلاعش روی اون کارت باشه و از همه مهم‌تر، چرا باید کنار اسم دشمن خونیش باشه؟

مینهو هیچی نمی‌دونست‌. از اون بدتر، این بود که یونگ‌بوک هم نمی‌دونست‌. و حتی از اون هم بدتر، این بود که کیم‌ سونگمین هم نمی‌دونست‌.
البته که مینهو ابدا حاضر به صحبت کردن با کیم سونگمین، حتی توی این شرایط اورژانسی نبود؛ اما درست بعد از اینکه دو نفر از کنار مینهو رد شدن و بهش برای ازدواجش تبریک گفتن، کیم سونگمین با صورتی سرخ و عصبانی و قدم های بلند به سمتش اومد‌‌: "این‌جا چه خبره آقای لی؟"
سونگمین پرسید و مینهو سعی کرد خودش رو نبازه: "من باید از شما بپرسم چه خبره آقای کیم! جریان این کارتِ.‌‌.. کارتِ... قلابی و زشت چیه؟ هان؟"
"این سوال منم هست! چرا کارت ازدواج‌.‌.. اوه خدای من، امیدوارم اون روز هیچ وقت نرسه! ازدواج... من و خودتون رو چاپ کردین و توی شرکت پخش کردین؟"
سونگمین بعد از درست هفت بار گفتن جمله‌ی "اون روز نیاد!" تونست عبارت "کارت ازدواج و من و شما" رو به زبون بیاره. مینهو هم قبل از اینکه اظهار بی‌خبری کنه، تایید کرد: "بله، چنین روزی نمیاد... ولی این کار من نیست آقای نه چندان محترم. بنده حاضرم تمام عمرم رو قهوه و پودینگ نخورم اما به انجام دادن این کار با شما فکر هم نکنم!'
مینهو جمله‌ش رو پرشور تموم کرد، در حالی که هنوز توی به زبون آوردن کلمه‌ی ازدواج ناتوان بود و ترجیح می‌داد با "اون کار" جایگزینش کنه‌.
اما گفتن "این کار من نبوده!" قرار نبود دو مرد رو آروم کنه. البته که هرکس جای اون دو بود، آروم نمی‌شد. تصور اینکه یک روز عادی بیدار شید، سر کار برید و ببینید یک نفر کارت عروسی شما و دشمن خونیتون رو همه جای شرکت پخش کرده، و بعد از اون هم مدام از همکارهاتون تبریک‌های تهوع‌آور بگیرید، تا حدی غیرممکنه.
اما این غیرممکن عملی شده بود. به دست دو مرد‌... نه دو مردی که توی لابی شرکت بل صورت‌های سرخ سر هم فریاد می‌زدن، بلکه دو مردی که گوشه‌ی همون لابی روی نیمکت نشسته بودن، شیرکاکائو می‌نوشیدن و به آشوبی که راه انداخته بودن می‌خندیدن‌.

Wedding card Where stories live. Discover now