6

256 59 29
                                    


مینهو، بعد از یک روز پردردسر، بالاخره به سلف شرکت رفته بود و داشت در کمال آرامش از اسپاگتیش لذت می‌برد، که یکدفعه خانم پارک پیداش شده بود: "اوه! سلام آقای لی. می‌بینم که نتونستی از کارت دل بکنی‌."

مینهو با لبخند اجباری، سر تکون داد و خانم پارک بلافاصله خودش رو به پشت میز دعوت کرد: "راستی دوست پسرت کجاست؟"

مینهو که هنوز به واژه‌ی دوست پسر، خصوصا در وصف کیم سونگمین عادت نداشت، برای چند ثانیه با گیجی به رئیسش زل زد.

"منظورم آقای کیمه! اگه فکر می‌کنین به خاطر هنجارها و قوانین شرکت نباید باهم غذا بخورین، بذار بگم که جدا اشکالی نداره!"

خانم پارک با مهربونی گفت و مینهو حس کرد از ته قلبش می‌خواد که سرش رو به میز روبه‌روش بکوبه.

اما خوشبختانه یا متاسفانه، قبل از انجام این حرکت تحقیرآمیز، سونگمین در درخشان‌ترین زمان‌بندی ممکن فرای صرف ناهار وارد سلف شد.

این اتفاق، باعث شد تا خانم پارک مثل پروانه به سمتش پرواز کنه و سونگمین رو سر میز مینهو بیاره‌‌. بعد هم کنار دوست پسر قلابیش بنشونش و خودش هم با لبخند ذوق‌زده‌ای روبه‌روشون بشینه‌‌.

"لازم نیست خجالت بکشید آقایون. شاید من یکم سنم زیاد شده باشه، ولی می‌دونم آدم تو دوران نامزدی چجوری می‌شه و دوست نداره حتی یک لحظه از نامزدش جدا بشه!"

این حرف، باعث شد سونگمین و مینهو با لبخند‌ بهم نگاه کنن. لبخندهایی که به معنای واقع کلمه، پر از حس "حالت تهوع" بود‌.

روزی که مینهو دوست نداشت از سونگمین جدا بشه، به طور حتم توی این زندگیش نمی‌رسید!

خانم پارک، چنگالش رو توی بشقاب اسپاگتی فرو کرد: "می‌گم... نمی‌خوام فضولی کنم ها! ولی وقتی منشیم خبر ازدواجتون رو شنید خیلی تعجب کرد و بهم گفت که شما از هم متنفر بودین... چی‌شد که بهم علاقه‌مند شدین؟"

وقتی مدیرعامل با چشم‌هایی پر از اکلیل پرسید، دو پسر روبه‌روش فقط تونستن آب دهنشون رو با ترس قورت بدن و مشترکا به کوبیدن سرشون به میز فکر کنن.

و البته که تنها نبودن؛ چون هیونسونگ هم درست همین حس رو داشتن.

"خب ما... فهمیدیم تنفرمون نسبت بهم اشتباه بوده‌."

مینهو سخت‌ترین جمله‌ای که تا به حال توی عمرش گفته بود رو به زبون اورد. سونگمین هم اجبارا تاییدش کرد: "بله بله. اصلا متوجه شدیم خیلی شبیه هم هستیم."

مینهو چشم‌غره‌ای به‌ پسر کوچیک‌تر رفت؛ به این معنا که بهت اجازه ندادم در این حد چرند بگی!

خانم مدیرعامل دستش رو زیر چونه‌ش زد و پرسید: "چی‌ شد که به این نتیجه رسیدین؟"

مینهو، تصمیم گرفت در جواب این سوال، جمله‌ی"به شما ربطی نداره." رو به صورت مودبانه بگه‌. مثلا اینکه اگه ممکنه، بذارین این بخش از رابطه‌ی رمانتیک‌مون فقط برای خودمون دوتا بمونه‌‌.

Wedding card Where stories live. Discover now