4

268 68 11
                                    

بعد از تنها موندن مینهو و سونگمین روبه‌روی ساختمون شرکت، تا دقایق طولانی تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای عبور ماشین‌ها و پرنده‌هایی بودن که با آواز خوندن سعی در تلطیف فضا داشتن.

اما خب متأسفانه، سعی پرنده‌ها هیچ فایده‌ای نداشت. چون فضا نه تنها لطیف و رمانتیک نمی‌شد، بلکه هر لحظه به عصبانیت هردو پسر بیشتر و بیشتر اضافه می‌شد.

باز هم جای شکرش باقی بود که به خاطر رفلکس بودن شیشه‌های طبقه‌ی همکف، مینهو نمی‌تونست دو عامل دردسرساز شامل جیسونگ و هیونجین رو ببینه که دماغ‌هاشون را به شیشه چسبوندن و دو پسر رو زیر نظر گرفتن. واقعا جای شکرش باقی بود. چون مینهو اون لحظه دنبال یک دماغ یا ترجیحا دوتا برای خرد کردن می‌گشت و خب دماغ‌های هیونسونگ هم نزدیک‌ترین دماغ‌های ممکن بودن.

مینهو هرچقدر بیشتر به این قضیه‌ی دیوانه‌وار فکر می‌کرد، بیشتر و بیشتر عصبانی می‌شد. چطور ممکن بود که اون و کیم سونگمین! بخوان ازدواج کنن؟ چجور ذهن مریضی می‌تونست چنین سناریوی سمی‌ای تصور کنه و براش برنامه‌ریزی کنه؟ چطور انسان خبیثی می‌تونست اون رو توی چنین دردسر بزرگی بندازه؟

البته، از نظر منطقی دو برابر شدن حقوق با یک سفر مجانی به فرانسه، چندان دردسر بزرگی محسوب نمی‌شد. دردسر بزرگ در واقع کسی بود که با فاصله‌ی مطمئنه از مینهو ایستاده بود و اسمش هم کیم سونگمین بود‌. البته، مینهو شک داشت سونگمین اونقدرا "بزرگ" باشه. اما خب بالاخره اون رو توی دردسر انداخته بود. هرکس دیگه‌ای به جز سونگمین توی چنین موقعیتی باهاش گیر می‌شد، مینهو رو اینقدر عصبانی نمی‌کرد. شاید اصلا این رو یک فرصت برای تغییر زندگیش می‌دید، از حقوق و مزایاش استفاده می‌کرد و یک دوست پسر رایگان هم به خونه می‌برد. اما لعنت. لعنت که بین حدود صد نفر کارمند توی کل اون شرکت، کیم سونگمین نسیبش شده بود. 

با این‌حال، مینهو می‌دونست که نمی‌تونه تا آخر روز همون‌طور اونجا بایسته، به صدای پرنده‌ها گوش بده و به خرد کردن دماغ ملت فکر کنه‌. پس بالاخره به حرف اومد: "خب، حالا باید چی کار کنیم؟" 

سونگمین به سمتش برگشت: "توقع داری من بدونم؟!"

مینهو صادقانه سر تکون داد: "اوه البته که نه. از هرکسی باید اندازه‌ی خودش انتظار داشت‌." 

جواب سونگمین به این حرف، یک خنده‌ی عصبی بود: "من حتی اگه بدونم هم ترجیح می‌دم با تو هیچ کاری انجام ندم جناب لی مینهو." 

"خب این خبر خوبی برای من محسوب می‌شه آقای کیم. اما خبر بد اینجاست که بالاخره باید در مورد این فاجعه یه خاکی به سرمون بریزیم." 

"حتی اگه بخوام خاک هم بریزم رو سرم، ترجیح می‌دم با تو انجامش ندم!" 

"خیلی خب. پس بهتره برگردی توی اون شرکت و به خانم پارک توضیح بدی که همه چی یه سوتفاهم مسخره‌ست. بعدم هردومون وسایلمونو جمع کنیم و از کار استعفا بدیم!" 

مینهو پرخاشگرانه گفت و با اخم به آسفالت خیابون خیره شد. صرفا چون ترجیح می‌داد به چهره‌ی مردی که عامل بدبختی‌ش بود نگاه نکنه. اون کیم سونگمین با خودش چه فکری کرده بود؟ مثلا مینهو خیلی دوست داشت باهاش وقت بگذرونه یا از هوای اطرافش تنفس کنه؟! اصلا کلمه‌ی "مجبور" تا به حال به گوشش خورده بود؟! مینهو مجبور بود باهاش یه فکری به حال این بدبختی تازه‌ش بکنه!

"من که می‌خواستم بهش بگم! دیدی که اصلا گوش نمی‌داد و یک‌سره حرف می‌زد!"

سونگمین حق به جانب از خودش دفاع کرد و باعث شد مینهو این‌بار جدا از کوره در بره: "خودم می‌دونم چه اتفاقی افتاده کیم سونگمین! می‌شه از چیزایی که گذشته بیایم بیرون و روی این‌که قراره از این به بعد چی‌کار کنیم تمرکز کنیم؟" 

یکی از تایپ‌هایی که مینهو ازشون بی‌زار بود، کسایی بودن که نمی‌تونستن از یک اتفاق گذر کنن و برای بعد از اون برنامه‌ بریزن. و مثل اینکه کیم سونگمین درست چنین شخصیتی داشت؛ یعنی درست مقابل مینهو که بسیار آدم "گذشته‌ها گذشته"ای بود. ناخودآگاه به این فکر کرد که بالاخره بی‌دلیل نیست که اینقدر از کیم سونگمین بدش میاد!

با این‌حال، کیم سونگمین با تمام به‌درد نخوریش، بالاخره تونست خودش رو جمع و جور کنه و بعد از چندتا نظر به نظر مینهو "مزخرف و بی‌خود" بالاخره یک راه‌حل خوب پیشنهاد بده: "تنها راهی که فعلا داریم اینه که بریم جایی که این کارت چاپ شده رو پیدا کنیم. شاید یک سرنخی از اینکه کی این کار رو کرده به دست بیاریم. البته، این مشکل بزرگی که با مدیرعامل داریم رو حل نمی‌کنه." 

مینهو دستش رو توی هوا تکون داد: "اون مسئله‌ای نیست. فعلا ترجیح میدم همون عامل این کارا رو پیدا کنم. مشتم برای کوبیده شدن توی دماغش می‌خاره!" 

و خب، این‌بار سونگمین مخالفتی نکرد‌. مشخصا بدش نمیومد که لی مینهو به روش خودش کسی که اونا رو به دردسر انداخته بود رو تنبیه کنه! 

بنابراین، سگ و گربه‌ی شرکت حالا یک مقصد برای رفتن داشتن.

Wedding card Where stories live. Discover now