«آدمها لازم نیست صرفا همدیگه رو رو در رو ببینن تا در روح و ذهن هم حک بشن. هیچ فرقی نداره یک روز بگذره یا یک سال و یا حتی ده سال...
مهم نیست که ما چند ساله باشیم و چه دغدغهها، آشفتگیها و اهدافی رو داخل فراز و نشیب روحمون الویت قرار بدیم؛ وقتی تو من رو میفهمی و پا به پای کارهای احمقانهی من قدم برمیداری، بیگلایه بدون اینکه دستم رو رها کنی به حرفهای من گوش میدی، یعنی وارد روح من شدی و وجود و افکارت، در رگ و ریشهی من جاریه.
تو شاید کیلومترها از من دور باشی و تا سالها نتونیم همدیگه رو ببینیم-شاید هم بتونیم-؛ اما عزیز من! هر زمان باران میباره، آسمان با تلالو خورشیدِ طلوع به رنگ صورتی در میاد، وقتی ساعت هفت صبح شبنم روی مژههام میشینه، رنگین کمان وسط سقف آسمانِ آبیرنگ خط میاندازه و آوای آهنگ هارتبیت رو میشنوم... یعنی تو... بیفاصله، بدون محدودیت و با تمام وجود کنارمی.
پس...
تمام رنگین کمانها و ابرهای صورتی دنیا، تمام ضبطهای کهنه و نویی که آهنگ هارتبیت رو با عشق زمزمه میکنن، آبیِ خالص و بیریای آسمانِ هفت صبح، زردی درخشندهی تمام گلهای آفتابگردان و عطر ملس مست کنندهی چای پرتقالی من برای تو... فقط و فقط تو...
-ملیکا»***
اون روزی که قدمهام به داخل اون مکان کشیده شد رو با تمام جزئیات ریز و درشت به خاطر دارم. دوم ماه نوامبر راس ساعت هفت صبح بود.
آسمان به طرز شگفت انگیزی روشن و درخشان به نظر میرسید و انگار پریهای کوچولوی بهشتی، تکه ابرهایِ پنبهای کلمبوس رو روی سقفِ آبیرنگِ اَبَرشهر ایالات متحده به جا گذاشته بودن. عجیب به چشم میاومد چون تعریفهایی که از نیویورک شنیده بودم، تنها به شلوغیِ خیابانها و خاکستری بودن آسمانش بسنده میشد.
در گوشهای از خیابان بزرگ و شلوغی که گوشِ شهر از صدای عبور و مرورِ ماشینهای داخلش کر شده بود، ایستاده بودم... ناآگاه از نام اون مکان لبخند میزدم و با شوق به رفت و آمد مردم اصیل نیویورک نگاه میکردم.
زنی در سمت راستم دست همسرش رو با عشق فشرده بود و از سمت چپم صدای نوای موسیقیِ "نجوای بیاحساس" از جرج مایکل در پیچ و تابِ شنوایی تمام اجزای اون مکان میپیچید.
من... مسافری تازه از راه رسیده در حالی که تنم هنوز رایحهی خستگی سفر رو از خودش ساطع میکرد، از نوای موسیقی مست و بعد از مدتها به طور واقعی خوشحال بودم.
بله... خوشحال بودم...
عطر پاییزی منهتن رو با تمام وجود به ریههام هدیه میدادم و میخواستم به همراهِ خواننده، با تمامِ احساسم، نجوای بیاحساس رو همراهی کنم.کاش باران میبارید به وسعت قلب پرشورم...
کاش باران میبارید... کاش..._زمانیکه موسیقی پایان مییابد
چیزی در چشمانت
پردهی سینما و تمام بدرودهای غمناک آن را یادآوری میکند
نه... من نمیخواهم دوباره برقصم
پاهای گناهکار ریتمی ندارند.

YOU ARE READING
Orange Tea | Taekook
Fanfiction"_بوی پرتقالت کل سنترال پارک رو برداشته آقای عکاس..." ⊹Writer ➺ Andromeda ⊹Genre ➺ Romance, Dram🧡🍂 ⊹Couple➺ Taekook