احساس یا منطق؟

95 22 10
                                    



2013:به آسمون آبی نگاه میکرد به ابرهای سفید و معلق ولی ذهنش کار نمیکرد هیچی نمیدونست... نمیدونست کی پسرک دست از مشت کوبیدن بهش کشیده بود نمیدونست چند ساعته با صورت خونین رو به آسمون دراز کشیده بود نمیدونست کجای راه رو اشتباه رفته بود...فقط یه چیز رو خوب میدونست اینکه رد شده بود اونم ب بدترین شکل ممکن...
2023:احساس میکرد سلول های خاکستری مغزش تبدیل شدن به میخ های ریزی که دیواره های مویرگ هاش رو به دردناک ترین شکل ممکن خراش میدن هوای خوبی که چند ثانیه پیش استشمام میکرد انگار خالی از اکسیژن شده بود و زمان روی دور کند حرکت میکرد میتونست صدای ضربان قلبش رو بشنوه که مثل بمب صدا میداد دست هاش رو حس نمیکرد انگار پاهاش هم کم کم توانشون رو از دست میدادن... مغزش هشدار فرار صادر میکرد ولی قلب بی منطق و نادونش بیقرار بود برای ماهش، برای تکه ی گمشده ی وجودش،  10 سال دوری چیز کمی نبود...
احساس و منطق در حال جدال بودند ودر این حال نفس کشیدن را فراموش کرده بود حس میکرد تمام افکار داخل ذهنش به او دهن کجی میکنند..
منطق شمشیر را از رو بست و حکم برگشت صادر شد...
فقط چند ثانیه ی دیگر به پدر و پسری ک فوقالعاده به هم شبیه بودند نگاه کرد. اشتباه نکرده بود تهیونگ واقعا شبیه جین بود... با مشت کردن دستانش و جان گرفت پاهایش به پشت برگشت و شروع به حرکت کرد
تمام تنش خواستار برگشت و به آغوش کشیدن ماه را داشت ولی عقل حکم میکرد.. و جای اعتراضی نبود..
تمام راه تا خانه  با سرعتی که ازش بعید نبود طی کرد همه چیز در ذهنش میچرخید... فکرشو نمیکرد بعد از این همه سال، اینجا و این شرایط سوکجین را ببیند...
اشک های مزاحم بدون اجازه خواستن سرایز شدند و دیگر نتوانست حاشا کند... اینکه چقدر دلتنگ بود، چقدر عاشق بود... ولی خوشحالم بود از اینکه او را دید همراه لبخندش و فرزندش... در خیال خود مدام از او تعریف میکرد اینکه چقد زیباتر و مردانه تر شده بود.. نمیدانست لباسهای کشاورزی واقعا چشم نوازند یا فقط در تن ماهش آنقدر خوب بودند
زمان مسافرت در سرزمین تخیل رفته رفته زیاد میشد ولی حقیقتی یاد آور شد و مانند آب و هوای طوفانی که مانع از پرواز هواپیما میشود مانع از ادامه ابراز دلتنگی شد... جلسه دیدار با مادران دانش آموزان فردا بود. یعنی حضور همسرجین و مادر تهیونگ..

K&KWhere stories live. Discover now