برگشت

85 10 10
                                    

#Part15
نمیتونست اجازه بده کسی توی اون حال ببینتش پس به کمک دیوارا خودشو به حموم رسوند تا با دوش آب گرم عضلات گرفتش رو بیدار کنه...**
بعنوان صبحانه یونگی و جین سوپ تند برای رفع خماریشون درست کردن و نامجون و هوسوک از اونجایی که آشپزای خوبی نبودن گفتن که وظیفه شستن ظرفها رو قبول میکنن.
یونگی و هوسوک تصمیم داشتن باهم چشم تو چشم نشن تا کمتر موقعیتی که توش بیدار شدن رو یاد آور بشن. جین سردرد و کمردرد رو تحمل نیکرد و نامجون هم مشغول بازی با غذاش بود. هوسوک میدونست چیزی ذهنشو مشغول کرده ولی تصمیم داشت وقتی تنها بودن ازش بپرسه. گوشت بیشتری از بشقاب وسط میز برداشت و توی ظرف نامجون گذاشت و بهش اشاره کرد کمی غذا بخوره اما فقط لبخند بیحالی ازش بعنوان جواب گرفت. هوسوک: ببینم پدر نمونه این تهیونگ طفلک همیشه تنهاس توی خونه؟
روی صحبتش با جین بود
معمولا کم میرم خونه بخاطر همین تهیونگ اکثر اوقات خونه ی خانواده پارک میمونه
هوسوک: خب بیارش اینجا منم تنهام بخدا
جین نگاه عاقل اندر سفیهی به هوسوک انداخت:
+آخه میدونی خیلی روی تربیت بچم حساسم.
هوسوک دست از جویدن لقمه ی توی دهنش کشید: الان منظورت اینه من یه حرومزاده ی بی تربیتم؟؟
یونگی با بیخیالی گفت: میخوای بگی نیستی؟
هوسوک خنده سرحالی کرد: خب نمیگم نیستم ولی جلوی بچه رعایت میکنم.. به جون نامجونم
جین حالت عصبی به خودش گرفت: حالا چرا به جون نامجون؟؟
هوسوک:حالا هرچی..میشه حداقل یبار بیاریش؟توروخدا..قول میدم کرم نریزم جلوش.
نگاه مظلومی گرفت که جین بالاخره راضی شد یه روز تهیونگ رو هم بیاره***
نامجون روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد هوسوک هم منتظر بود تا بگه چه اتفاقی افتاده و این انتظار خیلی طول نکشید
_دیشب اون منو بوسید اما...
حرفاش با گره ی عظیمی توی گلوش قطع شدن و همچنان به سقف نگاه میکرد هوسوک کنارش دراز کشید و حالتی مثل نامجون گرفت دستشو بین با دست خودش نگه داشت تا حس کنه که هوسوک همیشه کنارشه
هوسوک: نمیدونم دلیل این کارش چی بوده اما بهم بگو.. میخوای دیگه عاشقش نباشی؟؟
حتی فکر کردن بهش برای نامجون غیرممکن بود چه برسه به اینکه واقعا جین رو از قلبش حذف کنه. خودشم چند باری به این فکر افتاده بود اما آخرش به بن بست میخورد.
_نمیتونم هوسوکا
هوسوک واقعا از این همه ضعیف بودن نامجون عصبی میشد اما سعی کرد تا خودشو آروم کنه:
هوسوک: خب پس یه راه میمونه.. اینکه اون کون گشادتو بلند کنی و هرچی بلدی و نابلدی بریزی بیرون.
نامجون سر جاش نشست و سوالی نگاهش کرد.
هوسوک: منظورمه اینه باید هرکاری کنی تا اونم عاشقت بشه حتی شده جادو و این چیزا.
_فکر میکنی میشه؟
هوسوک نتونست جواب بده چون گوشی نامجون شروع به زنگ خوردن کرد.
هوسوک: کیه؟
_خواهرم... الو نونا؟
شخص پشت تلفن حرف زد و چشمای نامجون از تعجب گشاد شدن انقد که هوسوک آماده شد تا اگه بیوفتن پایین بگیرتشون.
نامجون گوشی رو روی حالت اسپیکر گذاشت:
∆سلام جون جونی هیونگ.. مشتاق دیدار... میدونم تو و هوبی هیونگ کجایین.. دارم میام!
و صدای بوق های ممتد بود که توی اتاق پیچید


سلام هانول نویسنده ی این فیکم!
این فیک توی تلگرام تموم شده و اگه میخوایین بخونیدش به کانال تلگرامی: namjin_jinjoon
بیاید.. دوتا فیک دیگم اونجا در حال آپه😙🍓

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Feb 10 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

K&KHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin