احساسات یکطرفه

69 12 2
                                    

#Part14

لندن 16:20:گیلاسش رو برای بار چندم پر کرد و به صفحه گوشیش خیره شد. تا چند لحظه دیگه میفهمید که نامجون کجای این کره خاکیه***
سردرد وحشتناکش اجازه نداد بیشتر از این بخوابه
به محض باز کردن چشماش با یونگی که کنارش خواب بود مواجه شد. ذهنشو بکار انداخت و یادش اومد شب گذشته خودشونو توی الکل غرق کرده بودن. میخواست بلند شه اما بعد از دیدن اینکه دستش زیر سره یونگیه از تصمیمش برگشت. پس همونجا موند و به نیمرخش خیره شد. پیش خودش اعتراف کرد که واقعا پوست خوبی داره. باید ازش روش مراقبت پوستیشو بپرسه. پوستشو نوازش کرد و همونطور که انتظار داشت نرم و یکدست بود یه لحظه پیش خودش فکر کرد پوست تنشم همینطور سفیده؟ با تصور یونگی بدون لباس لعنتی به خودش فرستاد و سعی کرد بیدارش کنه:
هوسوک: هوی پاندای موبلند پاشو.
و به دستی که زیر سرش بود تکون خفیفی داد یونگی بدون اینکه چشماشو باز کنه به سمت هوسوک برگشت و با دست انداختن دور کمرش بهش نزدیک تر شد: فقط ده دقیقه دیگه...
نفسای یونگی دقیقا به قفسه سینش میخورد  ضربان قلبش تند تر از حالت عادی شده بود معمولا توی اون لحظه باید عصبانی میشد و با هل دادن یونگی بلند میشد اما فقط به این فکر کرد که چقد موهاش بوی خوبی میدن***
تمام دیشب رو نخوابیده بود حتی گریه نکرده بود. گوشه آشپزخونه زانوهاشو بغل کرده بود و به جین خیره شده بود که بعد از گرفتن اسم یونا خوابیده بود.
چشماش میسوخت قلبش درد داشت و تنش بخاطر تکون نخوردن دچار لرزش شده بود اما هیچ اهمیتی نداشت.. انگار قبول کرده بود که جایی توی زندگی معشوقش نداره و این دردناک بود برای نامجون.
گناهش چی بود؟ چرا باید این عشق رو تجربه کنه؟ چرا نمیتونست فراموشش کنه؟
سرگیجه داشت...
یعنی کی این دردا تموم میشن؟ پس روزای خوب کی میان؟
بهم پیچیدن محتویات معدش رو حس میکرد...
تا قبل از اینکه به آشپزخونه بیاد جین میشناختش میدونست که این فرد نامجونه پس چطور حین بوسیدنش اسم یونا رو آورد؟
دم و بازدمش غیر عادی شدن...
جین رو مقصر نمیدونست درکشم میکرد.. خودشم با شخصی همین رفتارو داشت اون فرد تلاش کرد قلب نامجون رو داشته باشه ولی نتونست چون آسمون دنیاش فقط یه ماه داشت...
فقط باید رها کنه این حس یکطرفه رو؟؟ سوکجین هیونگش چی داشت که انقد دوسش داشت؟ چشمای سوزناکش رو بست...
2011:دوباره به کیف پولش نگاه کرد جای خالی پولاش باعث شدن مراریدهای اشکی توی چشماش جمع بشن نمیخواست بازم گریه کنه اما نگه داشتن اشک پشت پلکاش انگار غیرممکن ترین کار دنیا بود.
+هعی پسرجون
توجهشو به کسی که صداش کرده بود داد. لباس فرم مدرسش پاره شده بود و گوشه ی لبش زخمی بود..
چند برگ اسکناس رو جلوی نامجون گرفت و با خنده گفت: دیدم که پولاتو گرفتن... بیا واست پسشون گرفتم.
نامجون پولا رو از دستش گرفت و با تعجب همچنان نگاهش کرد. پسرک با بیخیالی خاصی خودشو کنارش انداخت و به حرف زدن ادامه داد: هیچوقت نتونستم این تخم سگا رو تحمل کنم باید یکی بهشون یه درس درست و حسابی میداد..
کمی لباسشو مرتب کرد و دستشو دور گردن نامجون انداخت: اسمت چیه؟  من کیم سوکجینم.. توی کلاس دیدمت پس از این به بعد مراقبتم دیگه نمیزارم اون حرومیا اذیتت کنن

K&KWhere stories live. Discover now