گیسو کمند

68 13 2
                                    


2013:هوسوک هرطور که شده بود نامجونی که سرتاپا خون بود رو از پشت بوم به سمت بهداری میبرد.
حسابی وحشت کرده بود وقتی که جین سراسیمه از پله ها میدوید و وقتی  بهم برخورد کرده بودند فقط داد کشید:
+برو و نامجونو ببر بهداری
وقتی به پشت بوم رسیده بود فقط نامجون شکسته رو میدید که رو به آسمون دراز کشیده و با صورت داغون شدش گریه میکرد. قلبش برای رفیقش تیر کشید عمیقا دلش میخواست بره دنبال جین و انتقام میگرفت ازش ولی بستن زخمای نامجون الان مهم تر بود. پرستار هم با دیدنشون جا خورد. هوسوک بهترین دوستش رو روی تخت گذاشت در همین چند دقیقه حس میکرد نگاه نامجون فرق کرده بود مثل کسی شده بود که توی روز تولدش خبر مرگ عزیز ترینش رو بهش دادن. همونقدر شکسته و پوچ
اون روز هوسوک به خودش قول داد هیچوقت تنهاش نزاره.
2023:صدای بلندگوی فرودگاه روی اعصاب نداشتش ناخن میکشید. نزدیک یک ساعتی میشد که از هواپیما  پیاده شده بود ولی چمدونش هنوز نیومده بود. بی حوصله بود و عملا مثل برج زهرمار کنار باجه ایستاده بود. مطمئنا اگه میتونست مشتی به دهان خودش بزنه تا دیگه بی موقع باز نشه از این آرومتر میشد. چرا باید همچین شرط مسخره ای رو میذاشت؟ نامجون تا کی توی روستا میخواست بمونه؟ احتمالا تا ابد. یعنی هوسوک هم باید تا ابد اونجا بمونه؟ حتی فکر کردن به این مسئله انو عصبی و کلافه تر میکرد. بالاخره چمدونش رو دید و با برداشتنش سمت خروجی فرودگاه حرکت کرد. باید به نامجون زنگ میزد. نگاهش رو به صفحه گوشی دوخت تا با او تماس بگیره و همزمان راه میرفت. هوسوک نزدیک شدن پسرکی از سمت راستش رو متوجه نشد و بهش برخورد کرد. بر اثر این برخورد گوشیش روی زمین افتاد.. ناباور به گوشی نازنینش نگاه کرد. خیلی سریع از روی زمین برش داشت صفحش ترک خورده بود ولی روشن میشد. از اینکه در شهر غریب بی گوشی نشده بود خوشحال بود ولی همون برخورد جرقه بزرگی برای انبار باروت هوسوک بود. پسر موهای بلندی داشت که تقریبا تا گردنش بودن. لباس سفیدی پوشیده بود و ماسکی هم به صورتش بود. با تاسف به گوشی و بعد به هوسوک نگاه کرد. خواست برای معذرت تعظیم کوتاهی کنه ولی هوسوک یقه اش را محکم چسبید:
هوسوک: پسره ی احمق حواست کدوم گوریه؟
پسر اخم تندی کرد:
پسر: اشتباه از من نبود ولی معذرت میخوام
هوسوک: تو کوری و خودتو میزنی به من بعد میگی اشتباه تو نبوده؟ ببین با گوشیم چیکار کردی عوضی
پسرک هم عصبی شد. مچ دست هوسوک رو گرفت و با شتاب از یقش جدا کرد: بیخودی داد و هوار نکن آقای محترم این تو بودی که سرتو چپونده بودی تو گوشیت. باید بگیم اونی که کوره شمایی.
آتشفشان وجود هوسوک فوران کرد. چمدونش رو رها کرد و مشتی جانانه نثار گوشه چشم پسر کرد.
یونگی میتونست حدس بزنه با مشتی که خورده بود حتما جاش کبود میشد پس باید تلافی میکرد. هوسوک خواست ضربه دیگه ای بزنه که یونگی با گرفتن مچ دستش و آرنجش به پشت برگشت و هوسوک رو از روی شونه اش به پایین انداخت. مردم زیادی که دورشون جمع شده بودن اونا رو از هم جدا کردن. یونگی حوصله ی درگیری بیشتر رو نداشت: گفتم که معذرت میخوام. چمدونش رو خیلی خشن برداشت و از سالن خارج شد. هوسوک حس میکرد کمرش دو نصف شده بود. فحش رکیکی به نامجون داد و باهاش تماس گرفت. فحش بعدی رو نثار پسرک احمق کرد که علاوه بر دعوای باهاش چمدونش رو هم اشتباهی برده بود...
***
نامجون با چشمای پف کرده جلوی ورودی روستا منتظر هوسوک ایستاده بود. مثل هفته ی قبل شب رو تا خود صبح با جین نوشیده بودن و صبح بدون این که بخوابه با خماری که سعی در کنترلش داشت سر کلاس بود. میخواست بعد کلاس بخوابه ولی هوسوک با تماسای مکرر خبر رسیدنش رو بهش داد. میدونست اون پای حرفای اشتباهشم وایمیسته ولی فکرشو نمیکرد این بار واقعا بیاد. لوکیشن روستا رو براش فرستاد و اونم با تاکسی داشت میومد. حتی اگه به خودش اجازه میداد میتونست ایستاده هم چرت بزنه:
آقا معلم چرا اینجایی؟
سوالی به خانوم مین نگاه کرد:
_بله؟... عاو منتظر دوستمم داره میاد اینجا
خواب آلودگیش روی گیراییش هم تاثیر گذاشته بود.
خانوم مین: از سئول داره میاد؟ پسر منم داره میاد
کمی فک کرد:
_یونگی؟؟ 
خانوم مین: بله  این ترم دانشگاهشو مرخصی گرفته تا به من و پدرش توی برداشت محصول کمک کنه. خیلی بهش اصرار کردم نیاد ولی قبول نکرد
بنظرش یونگی پسر خوبی بود. پس باید حتما میدیدش
خانوم مین: عووع... انگار پسرمه... یونگیااا
دستش رو برای ماشینی که داشت میومد تکون داد.. پسرک سفید پوشی که داخلش نشسته دستش رو آورد بیرون و برای مادرش تکون داد: اومااا
چمدونش رو کنار خودش گذاشت و مادرش رو در آغوش گرفت. یونگی خیلی دلش برای مادرش تنگ شده بود نزدیک بود از شدت خوشحالی گریش بگیره. مادرش ازش جدا شد و خواست چیزی بگه که متوجه کبودی روی صورت یونگی شد: یونگیی صورتت چیشده پسرم؟ دعوا کردی؟ آخه چرا؟ جای دیگتم آسیب دیده؟
به کل یادش رفته بود زخمش رو بپوشونه به خودش و مردی که باهاش درگیر شده بود لعنتی فرستاد و خواست بحث رو عوض کنه:
یونگی: چیزی نیس اوما بعدا برات میگم.. این آقا کیه؟
و به نامجون که گیج نگاهشون میکرد اشاره کرد
_عا.. من معلم جدید هستم.. شما باید یونگی باشی.
دستش رو به سمتش دراز کرد
یونگی با نامجون دست داد و گفت: از آشناییتون خوشبختم آقای کیم.. آوازه شما رو شنیدم.
نامجون لبخند چالداری زد و خواست چیزی بگه که با رسیدن تاکسی حرفش یادش رفت. از یونگی و مادرش عذرخواهی کرد و سمت هوسوک که میتونست بداخلاقیش رو حس کنه رفت.:
_ببین کی اینجاس.. مستر جانگ خوش اومدین
بزور هوسوک رو درآغوش گرفت که صدای دادش در اومد:
_چته چرا صدای ناقوس کلیسا میدی؟
هوسوک: بخاطر توعه بیشعور این همه راه اومدم.. تازه تو فرودگاه یه گیسو کمند ضربه فنیم کرد
و همین حین متوجه پسر گیسو کمند شد

K&KDonde viven las historias. Descúbrelo ahora