ازم متنفری؟

76 18 9
                                    



2013:امروز روز فارغ التحصیل شدنشون از دبیرستان بود. همه ی دانش آموزان مشغول عکس گرفتن و شادی کردن بودند. جین و نامجون عکس هایشون رو گرفته بودند و دیگر کاری نداشتند. نامجون عزمش را جمع کرده بود. حتی اگه از آسمون سنگ هم میبارید امروز اعتراف میکرد. به ساعتش نگاهی انداخت و بعدش به آسمان خیره شد... حدودا ده دقیقه پیش به جین پیام داده بود که بالای پشت بام میخواهد اورا ببیند..
جین سرخوشانه در را باز کرد و با پرش های کوتاه خودش رو به روبروی نامجون رسوند:
+بگو ببینم چیشده رفیق؟
قلبش دیوانه وار میکوبید و احساس سرگیجه شدیدی داشت ولی هیچی نمیتونست جلوش رو بگیره:
_جینا... دوستت دارم
چشماش رو محکم فشرد و منتظر ری اکشن جین بود
وقتی دید خبری ازش نیس چشماش رو باز کرد. جین خشک شده فقط نگاهش میکرد:
_هیونگ.. حالت خوبه؟
تک خنده ای کرد:
+خب پسر منم دوستت دارم حتما باید واسه گفتنش میومدیم اینجا؟؟
انگار کلا منظور نامجون رو اشتباه گرفته بود یا شاید خودشو میزد به اون راه.:
_نه ببین من بعنوان دوست معمولی دوستت ندارم من... من..
نمیدونست چطور باید بیانش کنه. دست هاش رو توی هوا تکون میداد و سعی میکرد توضیح مناسبی پیدا کنه
_هیونگ لطفا ازم متنفر نشو.. من خودم نخواستم این اتفاق بیوفته منم آدمم و احساس دارم. احساسات طبق
میل ما آدما پیش نمیرن من دست به هرکاری زدم تا عادی باشم مثل تو یا مثل بقیه همکلاسی هامون... هیونگ من دوستت دارم بعنوان معشوقم
.
.
با هردو دستش صورت جین مبهوت رو گرفت و در یک لحظه لب هاشون رو به هم مهر کرد ولی این اتصال فقط چند ثانیه طول کشید.. جین به شدت نامجون را هل داد. از این واکنش ناگهانی نامجون روی زمین افتاد و هنوز بلند نشده بود که جین روی شکمش نشست. یقه اش را گرفت و مشت های زیادی بطور متوالی روی صورت نامجون فرود آورد:
+ازت متنفرم کیم نامجون
2023:جین دست آزادش رو نزدیک صورت نامجون برد..
نامجون هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی داره میوفته.
مثل نوجوون های 18 ساله از این همه نزدیکی نفسش گرفته بود و میتونست حس کنه صورتش داره قرمز میشه میخواست چشماشو از چشمای جین بگیره ولی نتونست. انگار جادو شده بود.. جین رگه های خجالت رو توی نگاه نامجون به وضوح میدید دلش میخواست لپ های سرخ شدش رو بگیره و محکم بکشه. دستش که توی هوا خشک مونده بود رو روی گونه نامجون کشید و بعد سر انگشتش رو فوت کرد:
+روی گونت مژه افتاده بود  ...  پشتش رو به نامجون کرد و فاصله گرفت
(هانول: ها منتظر چی بودی داشم؟)
با نگاه گیجش به پشت جین خیره شد. بطور صادقانه دلش میخواست طور دیگه ای پیش میرفتن ولی همونطور که خودش میدونست فکر هاش احمقانه بودن
سر میز کنار جین نشست و به دست هاش که ظرف ها رو جابجا میکردن خیره شد. حداقل گوشه ای از صورتش با دست سوکجین لمس شده بود و این یک دلخوشی بود برایش. یعنی حالا که یونا مرده میتونست
امیدوار باشه؟؟ یعنی هیونگش هنوزم ازش متنفره؟ اگه آره پس چرا عکسشون روی دیواره؟ چرا الان باهاش غذا میخوره؟؟ باید مطمئن میشد:
_هیونگ.. هنوز ازم متنفری؟
انتظارشو داشت که نامجون این سوالو ازش بپرسه ولی بازم جا خورد. بطری رو به دست نامجون داد و پیاله خودش رو سمتش دراز کرد:
+راستش نمیدونم..
نامجون پیاله خودش رو هم پر کرد:
_میدونی هیونگ هیچوقت از دوست داشتنت پشیمون نشدم ولی اگه تو ناراحت شدی از اینکه بهت اعترافش کردم معذرت میخوام واقعا متاسفم.
+احساسات که دست خود آدم نیس.. در واقع من باید معذرت خواهی کنم بخاطر اینکه اونطور کتکت زدم و بعد رهات کردم... نامجونا منم معذرت میخوام
_حداقل میشه بهم بگی چرا واکنشت اونقد خشن بود؟
سرش رو پایین انداخت:
+اون موقع هیچ درکی نداشتم تحت تاثیر رفتار بزرگترام بودم... عموی من گرایشش به مردا بود بخاطر همین کل اعضای خانوادم همیشه نفرینش میکردن یا پدربزرگ و پدرم همیشه باهاش دعوا میکردن یا کتکش میزدن. منم فک کردم این یه چیز حال بهم زن و کثیفه پس رفتارم باهات بد بود.
غم داخل صدای هیونگش تا عمق وجودش را سوزاند:
_که اینطور... الان عموت کجاس؟ تونست برخلاف نظر خانوادتون پیش بره؟؟
خاطرات گذشته بازم براش تداعی شدن. خون عموی نازنینش روی دستاش بود، زنگ زده بود اورژانس ولی خیلی دیر شده بود:
+عموم خودکشی کرد

K&KWhere stories live. Discover now