لندن _ ۶ ژانویه ی ۲۰۲۳
۰۰:۴۷ نیمه شب
عطر شامپاینهای سبک، مخلوطی از پرفیومهای گران قیمت فرانسوی و عطر خفیف تنباکوی مرغوب...
پس زمینهای زیبا اما وحشی برای نمایشی که سرخی خون لابهلای تار و پودش تبدیل به نقشی همیشگی شده بود.
صورت بی نقص و نقاشی شدهی دختر، دیگه به اندازهی چند ساعت پیش و شروع این نمایش تجملاتی اثر هنری فوق العاده به نظر نمیرسید. نه تا وقتی که چین و چروکهای ریز جایی بهتر از گوشه ی چشماش برای نشستن پیدا نکردن و نگاه گربهای منفورش خون زده و ملتهب شده بود. حس میکرد که شعلهی شمع های متعددی که روی میزهای توی سالن چیده شده، همه و همه درون شقیقههاش میسوزه و البته پاهاش اونقدر بی حس شده بودن که انگار روی زمین داغ و آتشین قدم میزده...
به هر حال، اون هنوزم توی تجسم حقیقی جهنم روی زمین ایستاده بود، لابهلای دست پروردههای شیطان و البته در حضور جیغ کوتاه جامهایی که بهم برخورد میکردند، به سلامتی میزبان این لحظات.
با بدنی گرفته، روی نزدیکترین صندلی اطرافش نشست و جام نیمه پرش رو روی رومیزی حریر سفید رها کرد. صدای ملایم جاز که موسیقی متن تک تک لحظات شده بود، اعصاب دردناکش رو به تمسخر گرفته بود و میگرن برای امشب، حتی جزو آخرین خواستههای لیستش هم به حساب نمیرفت.
_ حالت خوبه لیبه؟
صدای بم و آروم مرد، در گوشش پیچید و مجبورش کرد که خلاف میلش پلک های سنگینش رو از هم فاصله بده و چهرهی مرموز اما زیبای مرد آلمانی در مردمکهاش نقش ببنده. ناله آرومش رو درون گلو خفه و خشدار زمزمه کرد:
_ سرم داره میترکه. نور شدید واسه میگرنم خوب نیست.
مرد سری تکون داد و چهرهی جدی و آرومش برای چند لحظه در هم فرو رفت. بعد، در حالی که به انگشتاش اجازه داده بود که کمر بدون پوشش دختر رو لمس کنند، لبخندی کوتاه روی لبهای باریکش طراحی کرد:
_ سعی میکنم زود تمومش کنم.
و منتظر پاسخی از جانب دختر نموند. با چند قدم بلند فاصله ی بینشون رو طولانی تر کرد و ستاره های مرده و بی حسی نگاه دختر روی کراوات براق زرشکیش رو ندید. دختر جوان، در حالی که سعی میکرد تنفر بیاندازش نسبت به مرد، درون نگاهش تیر نشه و به سمت اون پرتاب، مسیر نگاهش رو تغییر داد. دیوارهای طلاکوب و شمعدان های پایه بلند نقرهای و آدم های پوشالی نمایش رو ندید گرفت تا هدف نگاهش به شخصی برسه که صاحب تک تک اون لحظات بود و لبخند روی لبهاش از چاقو های روی میز، تیزتر.
دستی بین موهای بلند و زبر طلاییش کشید و نامحسوس گوشواره های نگیندار سرخ رو لمس کرد. با لبخند کوتاهی که دردش رو با سخاوت به رخ میکشید، دوباره روی پاهای دردناکش ایستاد و بی نفس زیر نقاب اون لحظهاش لعنتی به پاشنههای میخی کفشش فرستاد. در حالی که سعی میکرد پارچهی بلند لباسش، فاصلهی بین قدمهاش و زمین رو پر نکنه، با قدم های آرومی به سمت میزبان رفت. زنی که حالا میتونست سردی نگاهش رو از مور مور شدن دستاش حس کنه.
نگاه آبی یخ زده و بی روحی سردتر از زمستان های استکهلم و مرده تر از جنازه ی به جا مونده از آرزوها. عروسک درخشان و بی نقصی پوشیده با پیراهنی همرنگ عنبیه های مرموزش و لب هایی که حتی لبخند کوتاه و مصنوعی رو هم از یاد برده بودند.
زنی که می تونست هاله ای از شومی رو اطرافش لمس کنه، الماس درخشانی که فقط از دور زیباست و از نزدیک تنها لبخند سرخی روی بدنت به جا میذاره...
هنوز نیمی از مسیر خلوت گوشهی سالن رو طی نکرده بود که صدای کوبیده شدن دست به در سنگین و بزرگ چوبی سالن، سکوتی رو بین زمزمهها و نیشخندها زنده کرد. کنجکاوی، ثبات رو از قدم هاش دزدید و افسار نگاهش رو به سمت در کشید. مهمان؟ در دقیقههایی که مهمانی هم حتی نفس های آخرش رو میکشید؟
زن، نگاه ناخوانایی به یکی از محافظانش که اطراف سالن ایستاده بودند، انداخت و این بار به دری چشم دوخت که آهسته اما پر صدا باز میشد و حواس کل آدم های درون مجلس رو مجذوب خودش کرده بود. دختر با قدم های بلندی، نزدیک تر رفت تا بهتر بتونه عروسک خیمه شب بازی جدید نمایش رو ببینه...
بازیگر جوان و تازه نفسی که میخواست روی صحنهی امشب نقرهایتر از ماه بدرخشه و مالک نگاه های سرگردان بشه!
اما جعبهی کادوی بزرگ و سفیدی که با ربان سرخ تزئین شده بود، به تمام حدسیات با نیشخند خیره شده بود.
زمزمهها جون تازه تری گرفتن و نگاهها مسافت بیشتری رو طی کردن. همهمهی جمعیت بیشتر از همیشه در سالن پیچیده بود.
" جیزز کرایست! این چه جهنمیه؟"
زیر لب زمزمه کرد و با ابرو هایی در هم، بیشتر از آغوش سایهها فاصله گرفت تا به سمت نور قدم برداره.
زن، به خونسردی چند لحظه پیش به نظر نمیرسید. تردیدی با شومی چهره اش درهم آمیخته و صحنه ی آشفته ای رقم زده بود. با اشارهای به محافظانش از دور در حال دیدن جعبهای بود که با ترس و به اکراه باز میشد، صحنهی اوج یک فیلم خسته کننده!
محافظ مشکی پوش که پشت جعبه زانو زده بود، مثل تردستی که قرار بود با پرندهای درون کلاه خالیش، تماشاگرها رو به وجد بیاره، دستش رو درون جعبه فرو برد. دختر جوان حتی از این فاصله هم میتونست لرزش خفیف هیکل درشت مرد رو حس کنه که بعد از دیدن درون جعبه رنگ چهره اش به سفیدی رومیزی ها طعنه می زد. مرد، با چشمانی بسته و سیبک گلویی که یک لحظه هم سر جاش آروم نمیگرفت، به آهستگی تنها جسم درون جعبه رو بالا گرفت.
سر بریده شده ای که از سمت موهای لخت و خاکستریش نسبتا کوتاهش، بین دست لرزون مرد، آهسته می رقصید...
نقطهی اوجی که صدای جیغها رو گوش خراش و فریاد ها رو بلند میکرد. قدمها رو وادار به برداشته شدن و بوی سرد و تیز مرگ قویتر از هر عطر دیگهای توی نفسهای بقیه جاخوش میکرد.
با نفسی حبس شده، چهره ی درهم فرو رفته و حالت تهوعی که دقیقا نمیدونست بخاطر شقیقه های پر نبضشه یا پوست جمع شده و کبود و خونی سر بریده که حالا آرومتر از قبل به نظر میرسید، لب های بی روحی که با نقش لبخند رنگ گرفته بود و نگاهی که لایهی کدر شیری رنگی روی مردمکهاش کشیده شده بود و البته هنوز مقابل نگاهش بود، آه سنگینی از بین لب های خشکش خارج شد.
لحظهی بعد، ذره بین نگاهش روی زن آبیپوشی بود که حالا با ابرو های گره خورده و حرص تنها محو جعبهی نفرین شده، شده بود و توجهی به مهمانهای وحشت زده نشون نمیداد. بعد متوجه شد که یکی از محافظ های مشکی پوش و غول مانند، تیکه کاغذ کوچیکی، مثل کارت ویزیت رو به دست رئیسش رسوند که نتیجهای جز لبهای سرخ بهم فشردهی زن، نداشت.
از لابه لای جمعیت برافروخته ای که تلاش میکردن از چهارچوب در دیگه ی سالن خارج بشن، تنه هایی که به جسمش برخورد میکرد و تعادلش رو بهم میزد یا لباسی که زیر پاهاشون لگد میشد و حتی مطمئن بود که صدای کوتاه پاره شدن پارچهی دنبالش رو شنیده، جلوتر رفت.
صدای فریاد مرد آلمانی رو شنید که اسمش رو فریاد میزنه، اما تظاهر کرد که لابهلای این همه شلوغی و فریاد، چیزی رو نمیشنوه و سعی کرد به قدمهاش جون تازه تری ببخشه. اون لحظه هیچی اهمیت نداشت. نه کوبش های متوالی درد به رگهاش و نه پوسته کنده شدهی پاشنه هاش.
زن با حرص کارت رو بین دستش مچاله کرد و اونو پرت کرد تا فاصلهای بینشون بندازه. انگار که کارت جهنمی حتی برای شیطان هم سوزاننده باشه. گوشههای تیز کارت مقوایی مثل خار توی کف دستش فرو رفت و باعث شد که از درد، دستش رو مشت کنه. انگشتاش میلرزید و قفسهی سینش وحشیانه بالا و پایین میشد. سمت محافظش با خشم چیزی رو زمزمه کرد که باعث شد مرد با هول سری تکون بده.
فاصلهی یک متریش با کارت نیمه مچاله شده، دلیلی بود تا تظاهر کنه که جثهی بزرگ کسی اونو به زمین انداخته. نگاهش هوشیارانه به سمت کاغذ و کلمات محو مشکی رنگش بود که بازوش توسط دست محکمی چنگ زده و کشیده شد.
_ شایلا باید بریم!
صدای هول کردهی مرد آلمانی بود که باعث شد نگاه دختر در حدقه بچرخه و مقابل کشیده شدن دستش مقاومت کنه. صدای مرد بوی ترس و آشفتگی می داد و شایلا می تونست قسم بخوره که در تمام مدتی که اسم پارتنر مرد رو یدک می کشید، هرگز اون رو انقدر ضعیف و ترسیده ندیده. با تظاهر به ترسی دروغین، سعی کرد از مرد کمی فاصله بگیره:
_ چرا باید بریم؟ مگه چی شده؟ اصلا اینجا چه اتفاقی داره میافته؟
مرد سرش رو نزدیک آورد تا صداش به گوشش برسه و در حالی که محکمتر اونو میکشید، گفت:
_ یکی تونسته به اینجا نفوذ کنه... دیگه امن نیست، داری چیکار میکنی؟
نقاب چهرهی نگران و ترسیدهای رو روی صورتش نشوند و با صدای لرزونی داد زد:
_گوشوارم! وقتی افتادم از گوشم پرت شد، وایسا پیداش کنم.
صدای موسیقی جاز، بی پروایانه و حتی طعنه آمیز به گوش میرسید. نیمی از شمع ها که از جدال با هوا جون سالم به در برده بودن، به آرومی اشک و روی میز طرح میشدن... از غفلت و سست شدن دست مرد استفاده کرد و این بار دقیق تر نگاهی به کاغذ انداخت، حداقل تا قبل از اینکه بدنش توسط مرد دوباره هدایت بشه. با دست خطی بی پروا و حتی شیطنت آمیز، در وسط کاغذ نوشته شده بود:
" پیشکشی برای شیطان"
***********
ساحل رامسگیت، رامسگیت، انگلستان
۶ ژانویهی ۲۰۲۳
۴:۱۷ بامداد
سوز هوای سرد، با نیشخندی شیطانی، ریههاش رو به جنگ خون و چاقو دعوت کرده بود...
تیله های آبی نگاهش بین دریایی از خون نشسته و پوست صورتش فرقی با سرخی جلیقهی تنش نداشت. میدونست که روی آوردن به این دریای زیبا اما وحشی، که مقابل نگاه خسته و آشفتهش باشکوه اما هولزده، تلاش میکرد که مرزها رو از بین و ماسه های طلایی رو به غنیمت ببره، کار عاقلانهای نیست...
به خصوص زمانی که حتی آسمون، از شدت حسادت به تن طلایی ساحل، کبود و بیتاب شده و با پردهی ماتی میخواد عشق بازی موجها و صخرهها رو از نظرها پنهان کنه...
اهمیتی نداشت.
مرد جوانی که تور سنگین و محکمی که مثل تار عنکبوت درهم تنیده شده بود رو با خودش میکشید و سرما، خونهای راحتتر از استخوناش برای موندن پیدا نکرده بود، با قدمهای آرومی به سمت مسیر منتخب سرنوشتش میرفت.
قایق کوچیک و چوبیش، با فاصلهی کمی از بقیهی قایقها به آرومی روی همهمهی موجها میرقصید و برای کشف افق های تیره، بیصبر و عجول بود.
لبخند خسته و بیروحش، لبهای ترک خورده از سرماش رو روی صورتش پهن کرد و اجازه داد سوزش خفیفش رو لمس کنه. کنار قایق، با مکث ایستاد و تور رو روی کفهی مرطوب چوبیش رها کرد.
قایق چوبی که حتی بعضی از قسمتاش پوسته پوسته و میخ های آهنیش خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بودن که مثل مس به نظر برسن، همدمهای روزهای تاریک و شبهای غمگینش بود...
قدم محتاط اما محکمش رو که با قدرت تونسته بود موج وحشی و معترض دریا رو کنار بزنه، رو روی سطح چوبی و جسد تور گذاشت.
سرمایی که تن انگشتای پاش رو میلرزوند، بهش هشدار میداد که احتمالا چکمههای پلاستیکی و بلندش هم قراره به سرنوشت ماهی های توی تور جمع شده دچار بشه.
نفس کوتاه و عمیقی رو مهمون ریههای خستش کرد. نمیدونست بخاطر تاثیر هوای سرد صبحگاهی روی گیرندههای بویاییشه یا واقعا بویی تند و زنندهای شبیه گوشت فاسد هوای اطرافشو پر کرده و ثانیهای قصد رها کردنشو نداشت.
با تصور ماهیهای بینوایی که توسط بقیهی ماهیگیرها از یاد دنیا هم فراموش شدن، شونهای بالا انداخت و سعی کرد با لبخندی هر چند مصنوعی، روزشو به بهترین شکل شروع کنه...
اما از اول هم باید میفهمید که هیچ لحظهای از شروع اون روز، اونطوری که باید خوب پیش نرفته و دردسر، سرش درد میکنه برای خراب کردن خوشبینی های احمقانه!
هوایی که از همیشه منجمد کنندهتر بود، انگار که درجهی فریزر دنیا رو دست کاری کرده باشن، بدن کوفتهای که حتی نای قدمهای محکم و تند همیشگی رو نداشت، سینهای که به خس خس افتاده بود، مه ماتی که دنیا رو پیش چشماش محو و گنگ میکرد و حالا...
هیبت سیاه و بزرگی که زیر پارچهی برزنتی توی قایقش جا خوش کرده بود!
فریاد کوتاهی پشت گلوش خفه شد و ترس مثل ریشههای علف هرزی دور قلبش شروع کرد به رشد کردن. ناخودآگاه قدم کوتاهی به سمت عقب برداشت که با برخورد به لبهی کوتاه قایق، نزدیک بود روی ماسههای خیس پرت بشه اما به سختی تعادلش رو حفظ کرد.
نفسهای جامونده توی سینهش، انگار که با هم توی رقابت باشن، ریه هاش ترک میکردن تا دیگه برنگردن. حالا به نظرش میرسید که بوی فساد این بار حتی توی مغزش هم پیچیده.
دندونهاشو محکم روی هم فشار داد و سعی کرد که اختیارشو به شجاعت ببازه. با دستی که نمیدونست به خاطر سرمای هوا میلرزه یا ترس، چنگ آرومی به پارچهی برزنتی جلوی پاش زد و با چشم بسته اونو کشید.
باید شجاع میموند. حتی اگه آخرش، اسم کارش تنها حماقت رو به دوش میکشید!
صدایی جز صدای جیغ و داد موجهایی که خودشونو به قایق میکوبوندن، نبود. به نظر میرسید دنیا قبل و بعد از اینکه پارچه رو کشیده، تغییر محسوسی نکرده باشه...
البته اگه هیکل بزرگی که بی جون به اون سر قایقش تکیه داده بود و پاهاش دراز شده بود رو در نظر نمیگرفت!
تقابل نور نقرهای ماه و طلایی خورشید، به چشماش اجازه میداد که راحت تر اطرافشو ببینه و حالا، مرد جوان با موهای آشفته و چشمای گرد شده، تصمیم گرفته بود که مقابل شجاعت، با ترس ببازه!
بدن لخت و سر شدش از همون لحظهی اول قید فرار رو زده بود و محکومش کرده بود به دیدن.
صورت و بدن مرد تکیه زده به قایق، زیر اون کت و شلوار نخ نما و خیس که اصالت کهنهاش رو فریاد میزد، ورم کرده و همرنگ آسمون بالای سرش شده بود.
مویرگ های چشمای مات و عسلیش پاره شده و انگار لبی براش باقی نمونده بود... سری که با سنگینی روی شونه خم شده بود و انگشتهای کبودی که بی حس روی کف سرد قایق تکون نمیخورد، حتی موهای سیاه و سفید شده از شوری نمک دریا... مرد محکم پلک میزد تا باور کنه این لحظه ها، بازی مغزش یا نگاه خستهش نیست.
کابوسی که تا ابد گوشهای از ذهنش رو تخت پادشاهی میکرد.
ماهیگیر بیچاره ای که این بار یه جنازه صید کرده بود...
*********
امیدوارم از خوندن پارت اول لذت برده باشید.
همچنین امیدوارم که پیشکشی برای شیطان، شایسته ی نگاه های زیباتون باشه.
YOU ARE READING
An offering to satan 🩸
Fanfictionمواظب باش کجای تاریخ رو جستوجو میکنی. گاهی اوقات بهتره گذشته پنهان باقی بمونه. چهار گمشده، دو جنازه و یه پروندهی نیمه باز... حقیقتِ آمیخته با یک گذشتهی تلخ به همراه کلی معمای حل نشده. "اما همهی حقیقت چیزی نیست که جلوی چشماته" کنجکاوی زیاد خطرن...