6 ژانویه 2023
20:23 شب
عطر تلخ و ملایم بود که زودتر از صدای جیغ لولاهای در، از حضور اون خبردارش کرد.
نگاه خونزدهش رو از روشنایی بیجون گوشی گرفت و توی نور کم اما با سخاوتی که درون اتاق پخش شده بود، هیکل ورزیدهی مرد رو که پشت پیراهن سفیدی پنهان شده بود رو با گستاخی دید زد.
با لبخندی که ناخودآگاه، بخش همیشگی صورتش و مهمون ناخوندهی لباش میشد وقتی حضور گرم مرد رو توی دایرهی نگاهش حس میکرد، بیحال و خسته تنش رو بالاتر کشید و به تاج چوبی مات تخت تکیه داد.
_ داری از خستگی پس میافتی جونگکوک! چرا انقدر مقاومت میکنی در برابر خواب؟
صدای بم و گرفتهی مرد بود که شاکی توی اتاق پیچید و صدای بسته شدن در رو درون خودش گم کرد. جونگکوک موهای نیمه بلند سرکش و بازیگوشش رو از روی پیشونیش کنار زد تا مقابل نگاهش قرار نگیره و تصویر بینقص مرد رو خراب نکنه:
_ به لنا سر زدی؟ خوابیده بود؟ حالش خوب به نظر میرسید؟
تهیونگ آروم سر تکون داد و دکمههای پیراهنش رو با انگشتاش از طناب دار پارچه ای دور گردنشون نجات داد. آرامش همیشگی خوابیده لابهلای حرکاتش باعث میشد که جونگکوک همیشه نگران و عصبی، کمی از خودِ واقعیش فاصله بگیره و اجازه بده تکهای از آرامش مرد توی وجودش خونهای پیدا کنه.
_ آرومتر! واسه همه خواب سر شب تجویز میکنی و خودت سه شبه نخوابیدی؟
_ حواسم پیش لناست، نمی تونم بخوابم. اگه تو طول شب حمله...
_ نه عزیزم. این اتفاق لعنتی نمیافته، هنوز اثر قرصا و مسکنایی که توی بیمارستان بهش دادن توی خونشه و الان خوابیده.
صدای تهیونگ برای سست شدن و آرامش تزریق شده به رگ های برجسته اش پسر کافی بود. نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی میکرد به قلب لجبازش بفهمونه که کنترل خودش رو از دست نده و نخواد بدنشو از شدت ضربههاش ترک کنه و قفسه ی سینش رو بشکافه، آروم زمزمه کرد:
_ دلش واست تنگ شده بود تهیونگ... کلافه بود و کلی هم نق زد. مرد، تو پدر خانوادهای یا مورفین؟ حال و روزمون وقتی نیستی با معتادا فرقی نداره!
لبخند بزرگ و دلتنگی که با پرویی روی لباش نشسته بود یا اقیانوس وسیع و آرومی که کبودی شب رو منعکس می کرد و در نگاهش خوابیده بود، موجهای شیطنت در اونها طغیان کرده و بی قرارتر نمایش می داد، صحنه ای نبود که تهیونگ بتونه نادیدهش بگیره. در حالی که آروم میخندید و پیراهن ناراضی رو از لمس تنش محروم میکرد، به پسر نشسته روی تخت نزدیک تر شد:
_ پدر خانواده؟ پدر توام محسوب میشم نه؟
صداش بوی شیطنت میداد و به جونگکوک خسته، جون تازهای میبخشید. انگار نه انگار که بدنش بعد از سه روز مداوم بدون شب، بهش التماس میکرد که برای چند ساعتی هم که شده چشم ببنده و از دنیا بیخبر بمونه.
همونطور که با نفسهای کشدار و عمیقش بوی شامپو بدن و پوست تهیونگ رو به خاطر ریههاش میسپرد، بالا تنهی اون رو که حالا تقریبا روی بالاتنهش خیمه زده بود رو کمی کنار زد:
_ آره پدر جئون! واست رو زانوهامم.
بعد با نیشخند شیطانی گوشهی لباش، به چشمای تیلهای مرد که به مرغوب ترین قهوه ی دنیا طعنه می زد و خنده ی درونش سرمستش می کرد، نگاه کرد و ادامه داد:
_ البته تو رویاهات مرد جذابم.
تهیونگ، رو دست خورده و با خندهی ناچاری چشم غرهای نصیبش کرد و کمی عقب کشید. همونطور که انگشتاش شروع به بازی با کمربندش کردن، زمزمه کرد:
_ حالا نشونت میدم تو واقعیت رو زانویی یا نه! البته نه امشب.
بعد در حالی که کاراملی پوستش، جونگکوک رو به هوس مینداخت تا اونو بچشه و رد عشقی روی اونا به جا بذاره، دستی لای موهای آشفته و بیحالتش کشید. نگاه مسخ شده و خیرهی جونگکوک که به تنش خیره شده بود و لبهایی که بهم فشرده میشدن، دلیلی بودن که تهیونگ آرزو کنه کاش میتونست بفهمه چه ترافیکی راه های ذهن جونگکوک رو دوباره مسدود کرده. با نیشخند، در حالی که به سمت دراور میرفت و نگاه تیرهی جونگکوک رو به دنبال خودش میکشید، گفت:
_ تانیا بهم زنگ زد و گفت ماه دیگه قرار بیاد، بهت خبر داد؟
_ زودتر از تو! اصلا قرارمون این بود که تو تا توی فرودگاه متوجهش نشی، نمیدونم چرا بهت لو داد.
جونگکوک سعی کرد افکاری که با لبهای برآمده و چشمای اشکی بهش زل زده بودن و التماس میکردن تا اثری روی اون تن خوشمزهتر از کارامل خلق کنه رو پشت درهای مغزش رها و دلتنگیش رو پشت لبخندها و برق پیرسینگش پنهان کنه. به آرومی سری تکون داد و نگاهشو منحرف کرد و نیشخند تهیونگ که حالا گشادتر شده بود رو ندید.
_ نتونست مقابل جذابیتهام دووم بیاره و قفل لباشو نگه داره!
_ دفعه ی بعد نشونش می دم چه بلایی سر آدمای دهن لق می آرم.
جونگکوک با چشم غره و ادایی که در جوابش در آورد، دل تهیونگ رو بیشتر از نفس انداخت.
کی میتونست از نهایت عشق صحبت کنه؟
تهیونگ هر ثانیه بیشتر از قبل حس میکرد که حتی لحظهای بیشتر نمیتونه از چشمهی عشق سیراب بشه و الههای که از زمین و زمان دزدیده بود رو بیشتر ستایش میکرد. مثل رودی که اقیانوس رو بیانتها میبینه و چشمی که انتهای افق رو هیچوقت کشف نمیکنه.
لبخندِ آروم روی لبهای جونگکوک، آرومتر جنازه شد و سکوت با پوزخندی توی هوا پخش شد. مثل یه سم کشنده و مهلکی که آروم آروم و قطره قطره هوای اتاق رو مسموم کنه و نفس رو درون سینه خفه. مثل خلایی که آهسته، صداهای توی اتاق رو راهی نیستی میکنه.
با خستگی پلک بست و سرشو به تاج تخت تکیه داد. صداش آهسته بود و بوی غم از هر بویی در شامهی تهیونگ واضحتر و بیحس کنندهتر:
_ تهیونگ؟
_ جانم دلیلِ بودنم؟
_ امروز دوباره از مدرسه بهم زنگ زدن...
_ یه دعوای دیگه؟ این بار سر چی؟
گونههای بیرنگ جونگکوک پشت دستهایی که خواستن نقاب صورتش باشن، پنهان شدن. درد مثل زهر توی رگاش جای خون پمپاژ میشد و پلکهاش پف کرده اش بیشتر جلب توجه کرد.
_ انگار دختره توهین کرده بود یا همچین چیزی. هیچکدومشون حرف نزدن، اون دختره که مشت آوا نشسته بود توی صورتش که فقط گریه میکرد و یه کلمه حرف نمیزد، آوا هم اون موقع هیچ چیزی جذابتر از پوسترهای روی دیوار واسش وجود نداشت. مدیرشون غیر مستقیم بهم گفت که دفعهی بعد خبری از تعهد و تنبیه و جلسهی مشاوره نیست و اخراجه!
صدای نفس تیز و آه کلافهی تهیونگ، باعث شد که دوباره نگاه سرخش رو بهش پس بده و جدی زمزمه کنه:
_ فعلا هیچی به روش نیار خب؟
_ با هم بحثتون شده نه؟ ندیدم با هم حرف بزنید.
صدای جدی مرد باعث شد که جونگکوک آه کوتاهی بکشه و نگاهشو دور اتاق بچرخونه.
_ سر چی بحثتون شده؟
سکوت جونگکوک باعث شد که تهیونگ نیمه برهنه، با حولهی روی شونهش، دوباره لبهی تخت بشینه و چونهی جونگکوک رو بالا بگیره تا خطوط نگاهشون نقطهی تلاقی پیدا کنن.
_ اگه زود بری و دوش بگیری، موهاتو خودم خشک میکنما!
تهیونگ میفهمید پشت این صدای گرفته و مردمکهایی که رعشهوار تکون میخوردن و البته انگشتایی که محکم درون آغوش کف دست جاخوش کرده بودن و حتی این سکوتی که بوی خوبی ازش به مشام نمیرسید، چیزیه که دوست نداره بشنوه.
نمیدونست زبون تند و تیز دخترش این بار جرقهای برای باروتِ کدوم جنگ بوده که تونسته همسرش رو تا این حد بهم بریزه. لبخندی به رویِ گرفتهش زد و آروم گفت:
_ جونگکوک.
_ اگه یه بار دیگه بخوای بپرسی چی شده یا...
صدای کلافهی جونگکوک بود که به تندی جواب داد و تهیونگ به آهستگی حرفش رو توی گلو خفه کرد و به خاک سپرد:
_ با آوا حرف می زنم باشه؟ تو که می دونی ته دلش...
_ لعنتی، دارم بهت می گم به روش نیار و تو می خوای باهاش حرف بزنی؟
_ نمی تونم دریای چشماتو انقدر غم زده و بی پناه و تنها ببینم و جلوی خودمو بگیرم تا بلایی سر باعث و بانیش نیارم... حتی اگه دخترمون باشه.
_ روانی نشو ته، من کی گفتم آوا حرفی زده؟ من که ناراحت نیستم.
تهیونگ اما با دیدن سر پایین افتاده و نگاهی که از نگاهش فراری شده بود می فهمید که یک جای کار می لنگه، مثل عطر دروغ و تظاهری که چراغ چشمک زنی درون ذهنش روشن کرده بود و انگشتای به سرعت و ناخودآگاه درون هم حلقه می شدن، مشخص بود در حال پنهان کردن رازی هستن.
_ باشه. بالاخره که بعدا مجبورت می کنم بهم بگی، وگرنه خودمم می فهمم. ولی چیزی که می خواستم بگم این نبود...
جوابش نیشخند کوتاه پسر و نگاهی بود که برای لحظه ای بیشتر ازش دزدیده شد. جونگکوک، انگشتای در هم فرو رفتهش رو تکیهگاه پشت سرش کرد و در حالی که به تاج تخت تکیه می داد، منتظر موند تا ادامهی حرف مرد رو بشنوه.
_ یادت میآد چند وقت پیش بهم گفتی رئیس شرکتی که باهاش قرارداد بسته بودی رفته مسافرت؟
چهرهی جونگکوک حالا آرومتر به نظر میرسید و مشت لگدهای قلبش به سینهش از شدت استرس کمتر شده بود. با کنجکاوی زمزمه کرد:
_ منظورت آلفابته؟ همونی که آخر سر قراردادو لغو کردم؟
تهیونگ آروم زانوی دراز شدهی پسر رو از روی پتو به عشق بازی انگشتاش دعوت کرد و سری تکون داد.
_ آره همون! امروز جسد رئیسش پیدا شد، لارنس هیلز. توی خون اش سیانور بوده.
_ جدی میگی؟ کشتنش؟ پس چرا اخبار هیچی...
_ مرگش مشکوکه، پرونده دست پلیس نیست و اجازهی رسانهای شدن نداره. اثر انگشتی روی پوستش پیدا نشده و پزشک قانونی هم تخمین میزنه که سه روز از مرگش میگذره... یادت میآد بهت گفته بودم الکی غیبش نزده؟
_ منم بهت گفته بودم هیچ احمقی توی نوامبر نمیره تعطیلات وقتی شرکتش روی هواست!
و به خندهی تهیونگ جون داد، با اینکه عمرش زیاد طولانی نبود. جونگکوک شونهای بالا انداخت و زانوشو کمی بالاتر برد تا دست تهیونگ با برآمدگی زانوش چفت بشه.
_ دارم وارد بخش میدانی پرونده میشم.
آروم زمزمه کرد و بالاتنهی جونگکوک جاخورده از تاج تخت جدا شد و فاصلهی بین بدنهاشونو کم کرد. نگاهش گرد شده و برق پیرسینگ لبش حالا نگاه تهیونگ رو مال خودش کرده بود.
_ چی؟ پروندهی هنرِ زخم؟ اون دلای احمق پس داره چیکار میکنه؟
صدای شاکی پسر توی اتاق پیچید و باعث شد که لب پایین مرد طعمهی دندونهای مرتب و سفیدش که مثل مروارد بین صدف لبهاش بودن، بشه. نگاهش رو از بین دیوارهایی که با کاغذ دیواری کِرِم پوشیده شده بودن و از تصویر خستهی خودش توی آینهی خوابیده زیر لایه ی نازکی از غبار روبهروی تخت گذروند.
_ فکر کنم امروز خیلی رو اعصابش بودم. احتمالا رو هوا یه چیزی گفته...
_ تو خودت بهتر از من می دونی که اون زنیکه الکی حرف نمی زنه! قرار بود اصلا وارد این پرونده نشی و مرخصی داشته باشی. تو چند وقته که با خیال راحت استراحت نکردی تهیونگ.
می تونست خروشیدن خشم رو توی رگ هاش لمس کنه. تمام صحنه های گذشته جلوی چشماش تداعی شد، استرس و احتیاط وسواس گونه و کاری که شب رو از روز تشخیص نمی داد و موهای رنگ شب شقیقه های تهیونگ رو تا مرز خاکستری شدن برده بود، حتی دروغ هایی که مجبور بود برای دیگران ببافه تا نبود تهیونگ رو توجیه کنه... اوضاع اصلا خوب به نظر نمی رسید.
_ پس فقط بیا امیدوار باشیم که این اتفاق نیفته، چون امروز خیلی دلش می خواست جلب توجه کنه ولی مثل همیشه خودش رو زده بود به نادونی که فکر می کرد من به جز تو بین پاهای کس دیگه ای قرار می
گیرم.
_ هنوزم به شوهر من چشم داره؟ واقعا دیگه وقتشه چشماشو از کاسه در بیارم.
_ لطفا زودتر این کارو بکن. واقعا رو اعصابمه که تمام مدت توی جلسه به من و دهنم زل زده تا ببینه قراره چطور بهش نخ بدم و از رو هم نمی ره زنیکه.
صدای خنده ی جونگکوک، قلب مرد رو وادار کرد که چند تپش رو جا بندازه. لبخند روی لب هاش عمق بیشتری گرفت و نگاهش بیشتر پسری رو شکار کرد که حتی با خنده و چشمای خط شده اش هر لحظه بیشتر شیفتگی رو به مرد هدیه می داد.
_ بهش بگو زیاد زور نزنه، واسه سنش خوب نیست.
_ یه پاش لب گوره اما از حرص دادن من دست نمی کشه که!
مرد، نگاه نافذ و گرمش رو به او دوخت و اجازه داد نگاهش جز به جز صورت و پیچ و تاب بدن همسرش رو بپرسته. مثل خدایی که روی زمین گم شده یا فرشتهای طرد شده از بهشت و تبعیدی به جهنمِ زمین. بوسهی نرم اما پر عشقی روی زانوی پسر گذاشت. همونطور که دستش نوازش رو فراموش نکرده بود، خندید و ادامه داد:
_ درستش میکنم دلیلِ بودنم. می رم پیش آرتور و ته توی ماجرا رو در می آرم.
جونگکوک با لبخند کوتاهی جلوتر رفت و بوسهی کوتاهی روی لبهاش جا گذاشت. بعد در حالی که لگدی نثار پای تهیونگ میکرد تا از جا بلند بشه، زمزمه کرد:
_ فقط یکم دیگه از زمان منقضی شدن پیشنهاد قبلم مونده! پاشو.
تهیونگ هم به گلی که روی لبهاش کاشته شده بود اجازه داد شکوفا بشه و هوا بینشون خنکتر و تازهتر بشه. عطر عشق بیشتری مولکولهای هوا رو به جنب و جوش در بیاره و هر دو مستتر از حضور هم بشن. در حالی که از جا بلند میشد و به سمت حموم توی اتاق میرفت، گفت:
_ دارم میرم، ولی اگه توام باهام بیای توی مصرف آب صرفه جویی میشهها!
و باعث شد نگاه جونگکوک بیشتر برق بزنه و خستگی بیشتر با اکراه بدنشو ترک کنه. با موهایی که بهشون چنگ زده بود تا روی سرش باقی بمونن، از جا بلند شد:
_ مرتیکهی جذاب عوضی! کی میتونه به تو نه بگه؟
***********
7 ژانویهی ۲۰۲۳
۷:۵۷ صبح
یه روز عادی بود، حداقل برای مکسین.
از همون روزهایی که آسمون خاکستری و غمگینش هنوز بغض سنگینی راه گلوش رو بسته و صدای آواز گنجشکها در جنگ با صدای بوق ماشینها، تسلیم شده بود.
از همون روزهایی که به نظر نمیرسه کسی بخواد دستشو به خون رنگ آمیزی کنه یا آشوبی بخواد تمام آرامش خوابیده لای لحظهها رو در خودش ببلعه.
از همون روزهایی که برای شروع و تحمل کردنش، هیچ مسکنی سفر خودش به درون بدن آغاز نکنه.
نسیم خنکی که سوز هوای سرد رو به صورتش هدیه داده بود، با شیطنت همبازی موهای کوتاه بلوطیش شده بود. سرمایی که حتی مولکولهای هوا رو هم در آستانهی یخ زدن نگه داشته بود، با ریههاش در تنش و گرمای ملایم کاپ قهوهی بین انگشتاش، رحمی به سرخی و بی حسی اونها کرده بود.
اهمیتی نداشت.
برای دختری که قدمهاش با خونسردی روی زمین رد به جا میگذاشتن و ترسی از توبیخ و سرزنش برای تاخیر توی وجودش زنده نبود، برای مکسینی که عطر سدر صابونش و دود اگزوزها تا مغز سرش فرو رفته بود اما نیشخند لحظهای لباش رو ترک نمیکرد، برای دختری که به نظر میرسید هیچ چیزی در اطرافش نمیتونه نگاه سردش رو بیشتر از یک دقیقه برای خودش داشته باشه، چیزی نبود که بخواد حواسش رو پرت کنه.
چکمهی چرم مصنوعی که بعضی قسمتش هم شانس زیبا موندن رو به پوسته پوسته شدن باخته بود، نوک انگشت شستش رو با بیرحمی اذیت میکردن. میدونست که این گزگزی که توی پاهاش پیچیده یا سوزشی که مثل آلارم توی کل بدنش علامت میداد، بعدا چیزی جز درد پا و تاولهای ریز و درشتش رو به همراه نداره.
اما قرار نبود خودشم مثل خیلی چیزا توی زندگیش ببازه!
مجذوب کننده ترین چیزی که همیشه عسلیه نگاهش رو از همهی مواقع بیشتر به سمت خودش میکشید، آسمان خراشی بود که توی فاصلهی بین خونه تا محل کارش نشسته بود و نمای خاکستری و پنجرههای بزرگش که انگار تا بینهایت ادامه داشتن، آینهی براقی برای موجهای طلایی و از خودراضی خورشید دم صبح میشدن و میدرخشید.
مثل برق تکه جواهری که مجبور باشی برای دیدنش چشماتو نیمه بسته نگه داری تا کور نشی!
آدمهای منظم اما عجولی که خط اتوی لباسهاشون از مو باریکتر و از چاقو برندهتر بود، پشت در شیشهای برج غیب میشدن. کاجهای سبزی که باوقار ایستاده بودن و از بالا به بقیه نگاه میکردن، اشک روی برگهاشون یخ زده بود و با انعکاس نور بازی میکرد.
مکسین، دستی به یقهی برگشتهی پالتوی کِرِمیش کشید تا صافش کنه و بی اهمیت گذشت، اما تعداد قدمهایی که بین اون و برج رو پر کرده بودن، به تعداد انگشتای دست نرسیده بود که صدای بلند و وحشتناکی، به قدمهای محکمش تردید رو پیشنهاد داد.
صدایی مثل شکستن تکهی چوب و له شدن برگی زیر پا و خرد شدن تکه گچی نرم. صدایی که فقط یه صدای عادی نبود. جیغ مردم رو با خودش غنیمت آورده بود و چیز گرمی که مکسین ندیده هم تونست متوجه بشه که پشت پالتوش دیگه کرمی یکدست نیست.
به سرعت برگشت تا رد صدا رو دنبال کنه، اما لازم نبود زیاد دنبالش بگرده. منبع صدا جلوی چشماش بود و نگاه شیشهایش روی تصویر روبه روش قفل و کلیدش گم شد.
خوابیده کفِ زمین، بدون هیچ حرکت و آوایی اضافهتر...
هیبتی که به نظر میرسید روزی مثل آدمایی که اطرافش جیغ میکشیدن یا مسخ شده بودن، زنده باشه و نفس بکشه، اما حالا چیزی جز کوه فرو ریختهای از گوشت و خون و استخونهایی که پودر شدن نبود.
مکسین کم از این صحنهها توی زندگیش ندیده بود، اما انگار قرار نبود هیچوقت به حسش عادت کنه.
عطر خون توی سرش و دلش بهم پیچید. حس میکرد قهوهای که چند لحظه پیش فرو داده بود، حالا مسیر ورودش رو گم کرده و دنبال راه خروج میکرده. حتی متوجه نشد که کاپ پلاستیکی کی از دستش افتاد و زمین رو به یه آبتنی چسبناک دعوت کرد.
با قدمهای سریعی برگشت و اهمیتی نداد که سیاهی چکمههاش خیس و سرخ شده یا لباساش دیگه به تمیزی قبل نیستن. به آرومی کنار هیبتی که به نظر نمیرسید اسم انسان یا حتی جنازه رو به دوش بکشه، زانو زد.
نگاهش به سرعت پنجرههای برج رو رصد کردن، پنجرههایی که هیچ کدوم قسم نخورده بودن که اسرار درون ساختمون برج رو فاش کنن. انعکاس نور توی بلور چشماش اجازه نمیداد خط اتصال برج و آسمون رو به خوبی ببینه.
بوی فساد و موندگی جنازه، خونی که گرم نبود و مثل رود توی شیارهای کاشیهای کف زمین جاری میشد، متلاشی شدن بدنی که حتی هویت مشخصی نداشت و صورتش هم مثل خامهی خراب و دستخوردهی کیک له شده بود، بهش ثابت میکرد که جنازه تا قبل از متلاشی شدن فقط یه جنازه بوده.
بلند شد و تلوتلوخوران به بالا چشم دوخت. به آسمونی که این بار جای آب بارون، بارون خون بارید و سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه.
با خونسردی که کمی هول چاشنیش شده بود، تلفنش رو بیرون کشید و صفحهش رو لمس کرد، بی اهمیت به رد خونی که روش به جا مونده بود.
اولین بوق به دومی نرسیده، صدای نفسهای کند شدهای توی گوشش بلند شد. در حالی که نگاه جدیش شلوغی اطرافش رو رصد میکرد تا چیزی از تیزبینی مردمکهاش جا نمونه، اجازه نداد کلمهای از گلوی شخص پشت گوشی خارج بشه.
_ یه تیم بفرست خیابون استرند، روبهروی شرکت گلدتایم. یه قتل اتفاق افتاده و من دارم میرم دنبال قاتل توی ساختمون.
*******
بالاخره، این شما و این تهکوک پیشکشی برای شیطان :)
منتظر حدس ها و نظراتتون راجع بهشون هستم
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید زیباهای من.
YOU ARE READING
An offering to satan 🩸
Fanfictionمواظب باش کجای تاریخ رو جستوجو میکنی. گاهی اوقات بهتره گذشته پنهان باقی بمونه. چهار گمشده، دو جنازه و یه پروندهی نیمه باز... حقیقتِ آمیخته با یک گذشتهی تلخ به همراه کلی معمای حل نشده. "اما همهی حقیقت چیزی نیست که جلوی چشماته" کنجکاوی زیاد خطرن...