Part 2

13 4 0
                                    





6 ژانویه‌ی ۲۰۲3
۹:۵۴ صبح

صدای سرفه‌های گرفته و کوتاه فن، به پادشاهی سکوت رحم نمی‌کرد.
زن مو نقره‌ای که چروک‌های ریز و گستاخ گوشه‌ی چشمش را سعی کرده بود پشت لایه‌ای از کرم پنهان کنه، نیم نگاهی به تصویر رنگی  روی دیوار انداخت و به هیچ حسی اجازه نداد که لحن رسمیش رو تحت تاثیر قرار بده:


_ جیمز کوئنتیل، ۴۶ ساله، مالک اصلی شرکت جید دراگون و یکی از سرمایه‌ گذارهای قدر توی بازار بورس بین‌ الملل... از آدمایی که ناپدید شدنشون احتمالا به پرونده‌ی هنرِ زخم مرتبطه.


تیر تیز نگاه تیله ای اش روی نگاه سرخ شده و خمار تهیونگ، که با پلک‌های پف کرده اما با جدیت به اون خیره شده بود، هدف گرفت. چند لحظه مکثش باعث شد که صدای ظریف اما جدی‌ای از گوشه‌ی اتاق بلند بشه:


_ کوئنتیل یکی از اون چهار تا کیس سه هفته پیش نبود؟ همون پرونده‌ی باز دایره‌ی جنایی منظورمه.


تهیونگ تلاقی نگاهشون را شکست و به عکس مرد خندان و ژولیده ی روی دیوار که استایل چشمگیر و اشرافی ای داشت خیره شد و حتی برنگشت تا به دختر جوانی که سوال پرسیده بود نگاه کنه.
خستگی درون تک تک رگ‌هاش رسوب کرده بود و حس می‌کرد توی بدنش به جای خون، مسکن‌هایی که صبح خورده بود، جریان داره تا روی پا نگهش داره.
زن که چندان از بریده شدن اون اتصال راضی به نظر نمی‌رسید، ناچارا به سمت دختر مو کوتاه برگشت و لب‌های براقش رو کمی بهم فشرد:


_ دقیقا مامور بور. کوئنتیل یکی از همون مظنونین بود و دیشب، توی مهمونی الیزابت پرسکات، یکی از سرمایه گذارهای اصلیش، سر و کلش پیدا شد.


و با پوزخند کوتاهی، دکمه‌ی کنترل توی دستش را لمس کرد تا تصویر حالا به یک جعبه‌ی کادویی بزرگ و سر بریده‌ای که مثل وصله‌ی ناجوری لابه‌لای اون همه پوشال سرخ به نظر می‌رسید، برسه. با دقت به نگاه‌هایی که ثبات رو ازشون دزدیده و تزلزل رو بهشون هدیه می داد، چشم دوخت و ادامه داد:



_ البته همونطور که می‌بینید نه خیلی متمدنانه. هیچ رسانه‌ای اجازه نداره این خبرو جایی بازگو کنه یا حتی به گوششون برسه چون این پرونده از اینجا به بعد جزو حوزه اختیارات پلیس لندن نیست، بخاطر ارتباطات گسترده ی مقتول با کیس های هنر زخم.


تمام حواس زن مو نقره‌ای که سرپا ایستاده تا تسلط بیشتری روی افراد داخل اتاق داشته باشه، به تهیونگی بود که حالا به پشتی صندلی چرخانش تکیه داده و با انگشتای لاغر و کشیده‌ش روی میز ضرب گرفته بود. اما به نظرش می‌رسید که تهیونگ اون روز توی این دنیا سیر نمی‌کرد، چه برسه به اهمیت دادن به حرفاش.


_ کی همچین جعبه‌ای رو با خودش به مهمونی آورده؟ یا اونو کی فرستاده؟

صدای بم و زیر مردی بود که گوشه‌ی اتاق ایستاده و به دیوار تکیه داده بود و دستاش روی سینش بهم گره‌ی کور خورده بودن. سکوتی که حالا صدای خرخر های بدجور و مریض گونه‌ی فن اونو پر کرده بود، به عنوان نفر هفتم اتاق، حضور پررنگ تری نسبت به بقیه داشت.


_ اواخر مهمونی فرستاده شده. تصاویر دوربین مدار بسته چیز خیلی عجیب و غیر طبیعی رو نشون نمی‌دن، خدمه اون بسته رو دریافت کردن به همراه یه کارت که روش نوشته شده بود، پیشکشی برای شیطان. اگه بفهمیم اون فرستنده کی بوده، به جواب نزدیک‌تر میشیم.


لحن زن، بوی قدرت‌های تازه متولد شده می‌داد و حرص های کهنه و پوسیده. طوری که می‌دونست ناخودآگاه بقیه رو وادار به اطاعت کرده اما نگاه شکلاتی و تیره‌ی تهیونگ، که خالی از هر حسی حتی به اون دوخته هم نمی‌شد، با قهقهه تمام حس برتریش رو توی مشتاش له می‌کرد تا به سرنوشت کوئنتیل بیچاره نزدیک بشه.


_ چطور ماموری که فرستادی اونجا نتونسته از پس همچین کاری بر بیاد؟ رفته بود ماموریت یا خوش گذرونی؟


صدای بم و گرفته‌ی تهیونگ بود که باعث شد هوای داخل اتاق هم یخ بزنه. نفس توی سینه‌ها منجمد بشه و نگاه تیز زن حالا اونقدرا هم تیز به نظر نرسه. تهیونگ حالا نگاه توبیخ‌گرش را به زن مونقره‌ای دوخته بود و با نفسی تازه و کلتی طلایی، امید زن رو روانه‌ی نیستی می‌کرد:


_ مامور پرینسلی، جزو با استعداد ترین آدمایی که تا به حال آموزش دیده. اون مسئول رصد کردن اون آلمانی تبار بود، این اتفاق جزو دامنه‌ی ماموریتش به شمار نمی‌رفت. وگرنه به خوبی از پس...


_ طفره نرو مامور جونز‌. مامور خوش سابقه‌ای که فرستادیش ماموریت، یه دختر بی دستو پا بوده که از پس کوچیک‌ترین چیزی که باید بر نیومده. اون چشم و گوش تو بود نه؟


زن چند لحظه‌ای تلاش کرد تا سکوتش لحظات تاثیر گذاری رو رقم بزنه. مثل بمبی که در آستانه ی منفجر شدن و اقیانوسی قبل از طوفانی شدنه. اجازه داد که خودنمایی کنه. صدای نفس‌های تند شد‌ه‌ش حتی از صدای فن‌ِ بیمار و خش‌خش تن بقیه روی صندلی‌هاشون هم واضح تر و بلند تر بود. خشم، مثل جوانه‌ای که تازه روی خاک سخت و تیره‌ی دلش تونسته باشه ریشه بگیره، رشد می‌کرد و قد می‌کشید.


_ مواظب باش داری چی به زبونت میاری کیم! من هنوزم مافوقت محسوب می‌شم و تو حق نداری هرجور دلت می‌خواد حرف بزنی و منو زیر سوال ببری!


صداش بوی ترس می‌داد و از عصبانیت می‌لرزید. انگار می‌خواست که قدرت و اطاعت رو به تن اون مرد بی‌پروا تزریق کنه اما نگاه خالی تهیونگ، حسی نداشت. پشت ماسکی پنهان شده بود که جونز، هیچوقت نتونسته بود اونو کنار بزنه و چهره‌ی ترسو و بیچاره‌ی اونو از نزدیک ببینه.
تهیونگ بدنش رو کمی به سمت میز متمایل کرد، صداش سردی رو فراموش نکرده بود و نگاهش بی‌حسی رو:


_ تو همین الانم با انتخابات زیر سوالی خانم رئیس! پرسکات پیر، از هیچ کاری برای امنیتش پا پس نمی‌کشه. پس جعبه‌ای که واسش ارسال شده یا از طرف شخص آشنایی بوده یا از طرف یکی از جناح خودش. اما سوال اصلی اینجاست که کی اونقدر انگیزه داشته که بخواد کوئنتیل رو بکشه؟


نیم ‌نگاهی به باقی افراد بی‌حرکت داخل اتاق انداخت و ادامه داد:


_ احتمالا خود الیزابت پرسکات! چون توی جید دراگون، دومین مقام قدرتمند دست اونه و اولیش واسه‌ی مالک اصلی که جیمز بود. چرا به این فکر نکردید ممکنه این همش یه نمایش برای رد گم کنی باشه؟


بعد به سمت زن مو نقره‌ای که جونز نامید شده بود و حالا با نگاه ملتهبی وراندازش می‌کرد، برگشت و به لب‌های خشک شده و پوسته شده‌ش، اجازه‌ی پوزخند کوتاه اما تمسخر آمیزی رو داد:


_ حالا تو بهم‌ بگو که اینا چه ربطی به هنرِ زخم داره؟ مشکلات خانوادگی و خصومت های شخصی توی پرونده‌های ما جای خاصی ندارن.


_ و لابد هدفش از این کار هم معرفی کردن رئیس جدید و جانشین بعدی جید دراگون بوده؟

مرد عینکی نشسته رو به روی کامپیوتر، کنجکاو زمزمه کرد و نگاه شیشه ایش منتظر روی تهیونگ باقی موند.
تهیونگ، شونه ای بالا انداخت و خسته تر از قبل به صندلی تکیه داد. حوصله ی زنی که با حرص و چشم غره اون رو زیر نظر گرفته بود رو نداشت و خواب رو به هر چیزی ترجیح می داد، به خصوص که شب رو توی بیمارستان گذرنده و به اجبار، خودش رو به جلسه ی اضطراری امروز رسونده بود.


_ باید تا وقتی که نتایج دقیق کالبد شکافی به دستمون برسه صبر کنیم و البته نتیجه‌ی تحقیقات روی اون کارت همراه جعبه.


صدای زن حالا کمی بی‌میل و گرفته بود. انگار که تهیونگ قدرتش رو هم همراه با امیدش کشته باشه. اما زیاد طول نکشید که با لمس دوباره‌ی دکمه‌ی کنترل، یه تصویر دیگه‌ای رو به مردمک‌های چشم بقیه هدیه داد، جسد مردی که پوست کبود و ورم کرده‌اش، تنها شباهت‌هاش به آدم بودن رو هم پنهان کرده بود‌.

_ لارنس هیلز، ۵۷ ساله، سرمایه‌گذار اصلی شرکت آلفابت، یکی از اون چهارتا تاجر گمشده‌ی پرونده‌ی قبلی... جسدش صبح خیلی زود توی قایق یه ماهیگیر بیچاره که الان توی ساختمون واسه بازجویی حضور داره پیدا شده‌‌.


نگاه جونز و تهیونگ مثل قطب‌های همنام آهنربا، خورشید و ماه توی آسمون و آب و آتیش به نظر می‌رسید. همونقدر فراری و متضاد و دور. مثل دو تا خط موازی که این بار نمی‌خواستن هیچ نقطه‌ای باعث اتصالشون بشه. صدای آروم مرد عینکی که به آرومی خودکار رو بین انگشتاش تاب می‌داد بلند شد:


_ نتیجه‌ی کالبد شکافیش مشخص شده؟


_ فقط نتایج اولیه. که نشون می‌دن جسد مدت طولانی توی آب بوده و واسه‌ی همین اثر انگشتش از بین رفته. اما علت مرگ خفگی یا غرق شدگی نبوده، یه مقدار زیادی سیانور توی بدنش پیدا شده.... اما راجع به قاتل؟ کسی چیزی نمی‌دونه.


صدای تنها مرد میانسال توی اتاق برای اولین بار بلند شد و نگاه‌ها رو به سمت خودش جذب کرد:


_ بازجویی‌های اون ماهیگیره چطور؟ به چیزی اعتراف کرده؟


سکوت بود که می‌خواست جواب سوال رو پاسخ بده. مامور دلا جونز‌، چهره درهم کشید و سرش رو به طرفین تکون داد، در حقیقت خودش هم نه اطلاعات زیادی داشت و نه حوصله ای برای ادامه دادن جلسه. کلمات تهیونگ بدجور روی روانش خط انداخته و حوصله‌اش رو به آرومی سر بریده و از بین برده بود.
پروژکتور روی میز رو خاموش کرد و با صدای گرفته اما محکمی گفت:


_ جلسه تمومه. باقی خبرارو بهتون می‌رسونم، فقط روی بخشی که براتون در نظر گرفتم کار کنید.


بعد رو به تهیونگی که به آهستگی از صندلیش فاصله می گرفت به تندی گفت:


_ مامور کیم! آماده باش چون قراره وارد بخش میدانی پرونده بشی.


تهیونگ سعی کرد خونسردی‌ش رو به نگاه کینه‌ای زن نبازه. با صدای بم و خشمگینی زمزمه کرد:


_ چی می‌گی دلا؟ قرارمون همچین چیزی نبود!


اما زن، خوشحال از بردی که تونسته بود مقابل اون آدم همیشه خونسردِ نقاب پوش به دست بیاره، با بی خیالی شونه‌ای بالا انداخت:


_ دستور بالادستی‌هاست! اعتراضی داری؟


سکوت بود که می‌خواست طعم پیروزیش رو قوی‌تر کنه. تهیونگ با حرصی زیرپوستی و و مشت محکمش بی توجه به زن، از در اتاق خارج شد‌.
همه چیز درست می‌شد، اما مسئله‌ی اصلی این بود که کسی نمی‌دونست کِی!


*************



6 ژانویه‌ی ۲۰۲۳
۱۳:۲۵ ظهر

آسمون لندن بهش یاد داده بود که هیچ چیز ابدی نیست. ابرهای خاکستری هم یک وقتی به نفع سکه‌ی طلایی میون آسمان کنار می کشند‌.
اما واقعا نمی تونست روزی رو تصور کنه که دختر نشسته در فاصله‌ی چند سانتی‌ش، با موهای نیمه بلند و لخت که رگه‌هایی از آبی و بنفش لابه‌لای موهای آبنوسیش دیده می‌شد و با ابروهایی که گره‌ی نیمه کوری بین آنها انداخته بود و از پنجره، بیرون رو مثل سکانس‌های فیلم تماشا می‌کرد، دست از لجبازی برداره.


_ ما با هم صحبت کرده بودیم، مگه نه؟


و نگاهش رو چند لحظه‌ای از روبه‌رو، گرفت تا به کسی هدیه بده که حتی ذره‌ای هم در موقعیتش تغییری به وجود نیاورده بود. وقتی سکوت بین لحظه هاشون کش پیدا کرد، دوباره کلماتش رو به جنگ برای حاکمیت در برابر سکوت فرستاد:


_ شنیدی خانم کیم؟


نچ زیر لبی و آرومی رو شنید و پشت سرش، سر دختر کمی از شیشه فاصله گرفت اما باز به سمتش برنگشت. چند تار موی بنفش دور انگشت زخمی دختر پیچیده شدن و صدای آروم اما خونسردش بلند شد:

_ فقط داشتیم حرف میزدیم.


جونگکوک میتونست جوانه‌های تازه و کوچیک حرص رو لا‌به‌لای کلماتش لمس کنه. فشار انگشتاش رو روی فرمون زیر دستش بیشتر کرد و نفس عمیقی کشید:


_نتیجه ی حرفایی که زدی روی صورت اون دختره و دست خودت مشخصه!


صدای جونگکوک حتی توبیخ‌گر هم نبود. فقط خستگی و کلافگی توی تار به تارش لمس می‌شد و آروم بود.


_ تصور می‌کرد آدم خیلی خاصیه، منم بهش نشون دادم که هیچکس نیست، باید ازم ممنون باشه.


_ درسته! من جای اون معذرت می‌خوام که وقتی رد انگشتات هنوز روی گونشه، ازت تشکر نکرده لیدی.


جونگکوک با ابروهای درهم گفت و لب‌های خشکش رو به آب‌ تنی با زبونش دعوت کرد. شقیقه‌هاش پر از نبض بودن و معده‌ش خالی‌تر از خالی! اعتراض معده‌ش چند ساعتی بود که بخاطر خوردن استرس به جای غذا، بلند شده بود.
سعی کرد که مثل همیشه، درد رو نادیده بگیره و آروم ادامه داد:


_ من قبلا بهت گفته بودم که...


آوا به سرعت به سمت پدرش برگشت و حرفش رو نزده خفه کرد. همونطور که دیگه نتونسته بود جلوی ترکیدن حباب حرصش رو بگیره، صداش رو کلفت‌تر کرد و چهره‌ش ر‌و درهم کشید و بلند گفت:

_از کلمات استفاده کن آوا! دعوا ممنوعه، مشت ممنوعه... چرا دردسر درست میکنی واسه ی خودت؟... خشونت فیزیکی ممنوعه...


بعد انگشت اشاره‌ی زخمی‌ش رو توی بازوی محکم و قوی‌ش جونگکوک فشار داد و با خشم ادامه داد:


_ تو چرا هیچوقت طرف من نیستی؟ همیشه منو مقصر دونستی، تو...


ابروهاش رو بیشتر بهم و لب‌هاش رو محکم‌تر بهم فشرد. میتونست خشم و ناراحتی پشت این رفتارها رو لمس کنه، انگار مغز شلوغ و درهم آوا، راه نجات از دست کلمات پدرش رو، سیاه بازی و داد و بی‌داد تشخیص داده بود.
زیر لب و محکم زمزمه کرد:

_ من تو رو مقصر دونستم؟ چرا من باید هر روز دخترمو توی دفتر مدیر پیدا کنم در حالی که فکر می‌کنه با مشت‌هاش می‌تونه با بقیه...


_ من دختر تو نیستم!


دختر با کشیدن نفس بلند و صداداری، دوباره تاج پادشاهی رو به سکوت برگرداند و بی حرف از شیشه به بیرون چشم دوخت و با دندون های سفیدش به جون پوست لبش افتاد.
قلبش با هول و بی وقفه به قفسه ی سینه‌ش چنگ می‌زد اما مغزش انگار از زیر بار همه چیز شانه خالی کرده بود. فشار انگشتاش روی فرمون کمتر شدن و حالا حتی درد سرش هم انگار آروم شده بود.
حقیقت چیز تلخی بود، اون می‌دید که حرف‌های خشمگین آوا چطور چاقو می‌شدن و توی قلبش فرو می‌رفتن‌. چطور ترکش می‌شدن و لبخند روی لب هاش رو جنازه می‌کردن. چطور سنگ می‌شدن و روح شیشه‌ای‌ش رو می‌شکستن.
پدیده‌ی عجیب و غیر قابل باوری نبود. جونگکوک، بعد از سال اولی که آوا به راهنمایی رفته بود، عادت کرده بود به اینکه هر چند وقت یک بار دخترش رو در اتاق مدیر خشمگین ملاقات کنه. عادت کرده بود که از مدیر و قربانی گریان دخترش عذرخواهی کنه و سعی کنه جونگکوکِ همیشه عصبی و نگران درونش رو سرکوب و با لبخند پرِ حرفی که به جای اخم روی صورتش می‌نشست، اوضاع رو آرام جلوه بده. چیزی که عذابش می‌داد و هرگز به وجودش عادت نکرده بود، وقفه‌های زمانی ای بود که فکر می‌کرد روی دخترش تاثیر می‌گذاره اما شواهد این رو نشان نمی‌داد.
آوا هر بار با دیوار محکمی از دلایلی که جلوی خودش می ساخت، جلوی نفوذ کلمات سرزنش کننده‌ی پدرش رو می‌گرفت و انگار ترسی که اون اوایل از دفتر مدیر مدرسه در وجودش رخنه کرده بود، با تجربه‌های این سالیانش، دود شده بود. حالا دیگه با خونسردی ظاهری روی صندلی مقابل مدیر می‌نشست، اما پاهاش رو تیک وارانه و آرام روی زمین می‌کوبید. مشاور مدرسه‌ش ر‌و می‌پیچوند یا اگه چاره‌ای جز رفتن نداشت، جلسات ابدا اونطور که همه انتظارش رو داشتن، پیش نمی رفتن.


_ پاپا من...


اما جونگکوک اجازه نداد که حرفش رو به زبون بیاره. همونطور که با چشماش مسیر مقابلش رو رصد می‌کرد، صفحه‌ی گوشیش رو لمس کرد و صدای بوق‌های کوتاهی چشم غره‌ای به سکوت توی ماشین رفت.
آوا با لب‌هایی که حالا پوسته شده و خون توی ترک‌های لبش جاری شده بود و نگاه خاکستریش ‌که دودو می‌زد به اون خیره شده بود، بدون اینکه توجهی از سمتش دریافت کنه.


_ الو جیمین؟ هنوز بیمارستانی؟


صداش آروم و حتی شکسته به نظر می‌رسید. پیرهن سورمه‌ای تنگش هنوز بوی بیمارستان و دلتنگی و قلب‌های شکسته می‌داد. حتی پیرسینگ گوشه‌ی لبش هم کدر و بی‌حال شده بود.


_ آوا رو برسونم خونه، خودمو می‌رسونم اونجا.


**************


های گایز!
امیدوارم از پارت جدید لذت برده باشید.
منتظر حدس ها و نظراتتون توی گروه نظرات هستم😊

An offering to satan 🩸Where stories live. Discover now