《پارت بیست و نهم》

207 30 161
                                    

سه هون: سوکجین ایکاش بودی تا جبران کنم.... تا تنهات نذارم... تا طعنه نزنم... تا دلت رو بیشتر از همه نشکونم... ایکاش بودی تا اون شب ته اون باغ لعنتی به جای بخشیدن تهیونگ و شکستن تو، تهیونگ رو بشکنم و تو رو به اوج ببرم.

دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم... تا مقاومتم رو از دست ندم.. تا بیشتر از این نشکنم ولی شک دارم... شک دارم که بتونم مقاومت کنم... لحظه به لحظه بغضی که تو گلوم نشسته بیشتر میشه و مقاومت من هم کمتر
صدای سه هون دوباره تو گوشم میپیچه.
سه هون: سوکجین دارم آتیش میگیرم... سوختن رو با همه ی وجودم حس میکنم... از این همه چیز و از همه کس متنفرم... از این همه بی رحمی حالم بهم میخوره... از بی رحمی خودم... از بی رحمی مامان... از بی رحمی بابا... از بی رحمی سوکمین و تهیونگ... دارم آتیش میگیرم ... کجایی که مثل چهار سال پیش بیای بغلم کنی و با هیونگ گفتنات اون حس آرامش رو بهم منتقل کنی.

با بغض عمیقی زیر لب میگم: سوکجین رفتنت رو باور ندارم... باور رفتنت رو دوست ندارم... ببین داری با
همه مون چیکار میکنی... تو که تحمل غصه خوردن هیچ کس رو نداشتی پس چطور میتونی این همه اشک سه هون رو ببینی و این همه دلتنگی من رو نظاره گر باشی و باز هم برنگردی.

سه هون: حتی جرات ندارم به اتاقت بیام... میبینی سوکجین؟... میبینی کارم به کجا کشیده؟... حال و روزم رو میبینی؟... به جایی رسیدم که حتی جرات ندارم پام رو تو اتاقت بذارم تا تهیونگ رو صدا کنم... مرور خاطرات تلخی که ما واست درست کردیم سخت تر از جا به جا کردن کوهه... اونقدر مرور گذشته ها سخته که حتی مامان و بابا با وجود ندونستن حقیقت هم حاضر نیستن پا توی این خونه بذارن.

چشمام رو میبندم و بغضم رو به سختی قورت میدم
سه هون: اتاقت یادآور روزاهای تلخ گذشته هست... روزهایی که ما تلخش کردیم.. هر چند اشتباه از تو و اتاقت نیست ... اشتباه از آدمای من و امثال منه... ببخش ما رو سوکجین.. ببخش...

یه قطره اشک سمج از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
سه هون: خیلی شرمندتم... خیلی.. به اندازه ی همه ی دنیا شرمندندتم.. ببخش بخاطر همه ی حرفای بی ربطی که از دیگران شنیدم و ولی ازت دفاع نکردم... ببخش خیلی از صبحها توی هوای سرد زمستون من خوابیدم و تو توی اون سرما به سختی خودت رو به محل کارت رسوندی... ببخش خیلی از شبها به خاطر دل مامان دل تو رو شکوندم و اشک رو مهمون چشمات کردم... ببخش.

چه تلخه امیدواری در عین ناامیدی...
با بغض زمزمه میکنم: سوکجین تو مثل ما بد نباش... تو مثل ما مجازات نکن... تو مثل ما تلافی نکن... تو ببخش... تو بیا... تو بیا و با بودنت به ماها زندگیه دوباره بده.

سه هون: سوکجین.. دارم میمیرم... دارم زیر این همه تهمت و افترای دروغی که نصیب تو شده میشکنم... دارم از تمام چیزایی که باور کردم داغون میشم... دوست دارم باشی تا مثل گذشته ها برات بهترین هیونگ دنیا بشم... دوست دارم باشی تا جبران همه ی کارایی که میتونستم برات انجام بدم و انجام ندادم رو بکنم... دلم داره برات پر میکشه.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now