《پارت بیست و سوم》

190 35 59
                                    


با عصبانیت می گم:
ـ تصادف یوری چه ربطی به من داره!
بابا:
ـ مثل این که جناب عالی مثل همیشه بی توجه به احساسات یوری با بدترین شکل ممکن باهاش حرف زدی و همین باعث شد یوری با حالی خراب سوار ماشینش بشه . توی راه هم واسه ی یورا زنگ زد و شروع به تعریف ماجرا کرد.
از یه طرف خراب کاری جناب عالی، از یه طرف حواس پرتی خودش، از یه طرف هم صحبت با یورا و گریه و زاری هاش باعث شد که با کامیونی که از رو به رو داشت می اومد تصادف کنه. این طور که یورا می گفت مقصر هم خود یوری بوده! الان هم توی اتاق عمله.

آه از نهادم بلند می شه. بازوم رو از بین دستای ظریف سومین خارج می کنم و خودم رو به سختی به مبل می رسونم. سرم رو بین دستام می گیرم و با ناراحتی به زمین خیره می شم. بابا:
ـ تهیونگ این چه کاری بود که کردی؟!
همین جور که نگام به زمینه می گم:
ـ نمی خواستم باهاش اون طور حرف بزنم، خودش باعث شد.
بابا:
ـ تو حق نداشتی از خونه بیرونش کنی.
ـ هر چقدر می گفتم نمی تونم این رابطه رو ادامه بدم قبول نمی کرد!
بابا:
ـ انتظار داشتی با اون همه علاقه به همین راحتی قبول کنه!
جوابی برای حرفش ندارم. بابا:
ـ فکر کنم بهتر باشه یه سر به بیمارستان بزنیم.
سومین:
ـ بابا یورا تهدی ...
حرف تو دهن سومین می مونه. نگام رو از زمین می گیرم و به بابا خیره می شم. اَخمی می کنه و با لحن محکمی می گه:
ـ یورا عصبانی بود یه چیزی گفت. بهتره شماها خونه بمونید، من و مادرتون یه سر به بیمارستان می زنیم ببینیم اوضاع از چه قراره.
به سرعت از روی مبل بلند می شم و می گم:
ـ من هم میام.
بابا:
ـ حرفشم نزن.
ـ درسته یوری رو به عنوان نامزدم قبول ندارم؛ ولی راضی به این حال و روزش هم نیستم!
مامان:
ـ تهیونگ خانواده ی یوری بدجور از دستت شاکی هستن، بهتره فعلا دور و برشون آفتابی نشی.
ـ مادر من چرا این قدر شلوغش می کنید. من کاری نکردم که بخوام قایم بشم.
بابا:
ـ یورا همه چیز رو در مورد رفتارت با یوری می دونه! حالا با چه رویی می خوای به بیمارستان بیای؟!

مستاصل نگاشون می کنم. بابا که سکوتم رو می بینه ادامه می ده:
ـ حالا که قید یوری رو زدی بهتره به قول مادرت زیاد دور و بر خونواده ش پیدات نشه. یه خرده صبر کن تا ببینیم بعد چی می شه. مطمئننا الان هیچ کس از دیدن تو خوش حال نمی شه!
آهی می کشم و دوباره روی مبل می شینم. بابا با سر به مامان اشاره ای می کنه. مامان هم سری تکون می ده و از جاش بلند می شه و به سمت اتاقشون حرکت می کنه. حس بدی دارم. درسته عاشقش نبودم، درسته دوستش نداشتم، درسته رفتاراش رو نمی پسندیدم، اما هرگز دلم نمی خواست این اتفاق براش بیفته. نامجون کنارم می شینه و دستاش رو دور شونه هام حلقه
می کنه. تو چشماش زل می زنم و می گم:
ـ من نمی خواستم این جوری بشه.
لبخند مهربونی می زنه و به آرومی می گه:
ـ می دونم. من مطمئنم هیچی نمی شه.
آه عمیقی می کشم و دوباره به بابا خیره می شم. متفکر به رو به رو نگاه می کنه. بعد از چند لحظه مامان وارد می شه. بابا با دیدن مامان می گه:
ـ حاضر شدی؟
مامان سری تکون می ده و می گه:
ـ بریم.
بابا تو چشمام خیره می شه و به آرومی زمزمه می کنه:
ـ نگران نباش، همه چیز درست می شه.
ـ خبرم کنید، خیلی نگرانم.
بابا:
ـ هر چی شد خبرتون می کنم.
ـ منتظرم.
نامجون:
ـ حالا می دونید کدوم بیمارست ...
بابا همون طور که داره از روی مبل بلند می شه وسط حرف نامجون می پره. بابا:
ـ به زور از زیر زبون یورا اسم بیمارستان و کشیدم.
نامجون:
ـ فقط بی خبرمون نذارید.
بابا:
ـ باشه.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now