《پارت چهل و سوم》

201 31 39
                                    


سوار ماشین میشه و روشن میکنه... دستی برای
سه هون تکون میده و به سرعت از کنارش رد میشه.
همینکه یه خورده از سه هون دور میشه دوباره یاد سوکجین میفته و کم کم لبخندی رو لباش میشینه.
زیر لب زمزمه میکنه: درسته آخرش سه هون ضدحال زد و یه مشت خوابوند تو صورتم ولی می ارزید...

اصلا یه بوسه از لبای سوکجین به تمام مشتهای عالم می ارزه لبخندش پررنگ تر میشه.. همونجور که با آرامش ماشینو میرونه میگه: بالاخره بعد از 4 سال باز هم میتونم با خیال راحت عاشق باشم... بدون نگاه های سرزنشگر نامجون.. بدون عذاب وجدان از مرگ یونا.. بدون نفرتهای تلقینی... بدون خوددرگیریهای روزانه.. بدون کابوسهای شبانه... چه حس خوبیه بعد از سالها میتونم به داشتن سوکجین فکر کنم...........................

آهی میکشه و ادامه میده: هر چند معلوم نیست کی قبولم میکنه... چیکار کنم خدایا؟.. چیکار کنم که سوکجین بتونه همه چیز رو فراموش کنه... اون عذابها و خاطرات تلخ گذشته رو چطوری میتونم از قلب و ذهنش پاک کنم... وقتی به عذابهایی که سوکجین کشیده فکر میکنه با همه ی وجود داغون میشه.

-با تمام این خوشحالیها ولی از همیشه داغونترم...تنها چیزی که بهم امید میده اینه که سوکجین جز من عاشق هیچکس نشد... همینه که باعث میشه نفس راحتی بکشم... خدایا شکرت که بهم یه فرصت دیگه دادی... واقعا نمیدونم که بدون سوکجین چیکار باید میکردم... بعد از چهار سال بالاخره تونستم طعم لباش رو بچشم.. اون هم با خیال راحت.

اونقدر با خودش حرف میزنه که بلاخره به مقصد میرسه...وقتی به خونه ی پدریش میرسه ماشین رو پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه ولی همه ی فکر و ذکرش پیشه سوکجینه.
-ایکاش میشد با خودم بیارمش...

خوب میدونه که تو این شرایط سخت، سوکجین نمیتونه تو خونه ی پدریش زندگی کنه.. خودش هم با اینکه اوایل دوست داشت سوکجین به خونه ی پدریش برگرده ولی به خاطر اینکه پدر و مادر سوکجین بیمارستان بودن برای برگشتش اصراری نکرد... امشب هم با دیدن رفتار اعضای خونوادش به این نتیجه رسید که برگشتن سوکجین به خونه ی پدریش بیشتر باعث آزارش میشه.

-چیکار کنم خدایا؟.. باز خوبه سه هون دنبال خونه هست.
یکی تو ذهنش میگه: این هفته رو میخوای چه جوری دووم بیاری؟.. اصلا از کجا معلوم سه هون به این زودی خونه ی موردنظرش رو پیدا کنه.
با اخمایی در هم جواب خودش رو میده: پیدا میکنه... در نهایت اگه نشد خودم میام اینجا زندگی میکنم و آپارتمانم رو به سه هون میدم ولی نمیذارم سوکجین با کن زندگی کنه.

با بی حالی به سمت اتاقش میره و خودش رو به تخت میرسونه لبخندی میزنه و میگه: باز خوبه سه هون هست وگرنه معلوم نبود چه جوری باید به سوکجین کمک میکردم.. بدون سه هون اینقدر راحت به سوکجین دسترسی نداشتم.
خودش رو ری تخت پرت میکنه.. از فکر اینکه اگه اون روز بعد از چند لحظه که سه هون از دست رفته بود برنمیگشت دیوونه میشه.

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now