《پارت نهم》

198 37 25
                                    


ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود. اصلا هیچی برام مهم نبود.
نگاهی به تاریخ ارسال پیام ها می ندازم، اولین پیام دقیقا برای یه هفته ی پیش بود.
اون موقع من اصلا برای نامجون هیچ پیامی نفرستاده بودم!
آخرین پیام ارسالی هم برای دیروز بود.
چشمام به نوشته ها بود؛ ولی هیچی ازشون نمی فهمیدم. شاید هم می فهمیدم؛ ولی حالیم نمی شد. نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود، همون لحن، همون بیان، باورم نمی شد! بازی کثیفی بود. فقط در این حد می دونستم هر کی که داره با من این کارو می کنه خیلی خیلی بهم نزدیکه، ولی نمی دونستم کیه؟ واقعا نمی دونستم! دومین پیام رو میخونم، تکرار همون حرفا،
سومین پیام خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی، چهارمی رو که دیگه داشتم با صدای لرزون بلند بلند می خوندم.
همین جور می خوندم و بلند بلند می گفتم اینا کار من نیست!
نامجون مدام سعی می کرد آرومم کنه، اما موفق نمی شد. هر کاری می کرد نمی تونست ساکتم کنه، می خواست گوشی رو به زور ازم بگیره؛ ولی من بهش نمی دادم و دونه دونه پیام ها رو میخوندم و همون جور که می خوندم و با ناباوری سرمو تکون می دادم و از خودم می پرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی می گیره؟!
با صدای دکتر به خودم میام. دکتر:
ـ تو رو خدا آروم باش!

با صدای بلند می زنم زیر گریه و می گم:
ـ آخه چه جوری؟ چه جوری می تونم آروم باشم؟ چه جوری می تونم در کمال خونسردی به زندگیم ادامه بدم و بگم هیچی نشده؟ بعد از اون همه اتفاق! بعد از اون همه ماجرا! بعد از اون همه سختی! اگه بخوام هم چیزی از یادم نمی ره! وقتی به اون روزا فکر می کنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساس می کنم. یاد آوری لحظه لحظه ی گذشته داغونم می کنه و در عین حال فراموش کردن اون روزها جزء محالاته! هر وقت به اون روزها فکر می کنم همه چیز جلوی چشمام زنده می شه.

شاید باورتون نشه؛ ولی من واقعا همه ی اون روزها رو جلوی چشمام می بینم، چه تو خواب، چه تو بیداری. همه ی اون حرفا تو ذهنم تکرار می شن و من رو تا مرز جنون هم پیش می برن. دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم، دوست که هیچی، آرزومه! آرزومه همه چیز رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم. به آینده ای که ذره ای محبت توش باشه؛ ولی چنین چیزی امکان پذیر نیست. واقعا امکان پذیر نیست!

دکتر:
ـ با فراموش کردن چیزی درست نمی شه. هر چند هنوز چیز زیادی رو برام تعریف نکردی؛ ولی معلومه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی. باید سعی کنی باهاشون کنار بیای و آیندت رو با آرامش خاطر بسازی. با غصه خوردن برای روزهای از دست رفته چیزی درست نمی شه!
ـ وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو می گذرونم، وقتی هنوز هیچی درست نشده، وقتی هنوز بعد از چهار سال حتی یه نفر از خانوادم باورم نکرده، وقتی هنوز بی گناهیم ثابت نشده، وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ی اتفاقای پیش اومده می دونه، وقتی عشقم داره جلوی چشمای من ازدواج می کنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانم! چه جوری آروم باشم؟! آقای دکتر شما بگید چه جوری می تونم با آرامش زندگی کنم؟! چه جوری با گذشته کنار بیام؟! من همین الان هم دارم روزای سختی رو پشت سر می ذارم، من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام، چه برسه به گذشته که مسبب تمام بدبختی های حال و آیندمه!

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now