《پارت سی ام》

226 27 79
                                    

سرمو بالا میارمو نگاهی به در میندازم... نامجون رو میبینم که با حال زار و آشفته وارد اتاق میشه... از روزی که حقیقت رو بهش گفتم دیگه خبری ازش نداشتم... نگام رو ازش میگیرم... داخل اتاق میاد و در رو میبنده... حوصله اش رو ندارم... دلم نمیخواد ببینمش.. دست خودم نیست بیشتر از هر کسی نامجون رو مقصر میدونم.

حتی با شنیدن صداش هم سرم رو بالا نمیگیرم‌.
نامجون: تهیونگ...
نامجون: حق داری جوابم رو ندی.. میدونم بهت بد کردم.
-چرا اینجا اومدی؟
نامجون: یعنی تا این حد از من متنفری؟
-با همه ی وجودم دارم سعی میکنم نباشم... که بلند نشم... که کتک کاری نکنم... که فریاد نزنم... با همه ی وجودم دارم سعی میکنم ولی نمیدونم تا چند دقیقه ی دیگه میتونم خودم رو کنترل کنم... نامجون خواهشا چند وقتی دور و بر من آفتابی نشو.

نامجون:تهیونگ بزن... هر چقدر میخوای بزن ولی تو خودت نریز.
....
نامجون: هیچوقت نمیخواستم این جوری بشه.
-اما شد.
نامجون: فکر میکردم همه چیز زیر سر سوکجینِ... فکر میکردم میخواد زندگیم رو نابود کنه.
پوزخندی رو لبام میشینه.
-میدونی تهمین بهم چی گفت؟

جوابی از جانبش نمیشنوم سرمو بالا میارمو با خشم میگم: تهمین گفت کسی که دورا دور تو و یونا رو بهم رسوند سوکجین بود... همون حرفی که سومین بهم زده بود و منه احمق باور نکرده بودم....میفهمی احمق جون سوکجینِ من، شماها رو بهم رسوند ولی تو چیکار کردی بیشتر از همه متهمش کردی... بیشتر از همه خوردش کردی... بیشتر از همه داغونش کردی... آخ که چقدر احمق بودم... خدایا آخ که چقدر احمق بودم که عشقش رو باور نکردم...

نامجون: من نمیدونستم تهیونگ.. باور کن نمیدونستم... من سوکجین رو مثل دونسنگم دوست داشتم هیچوقت نمیخواستم بلایی سرش بیاد... حتی در بدترین شرایط هم راضی به مرگش نبودم.
...
زیر لب زمزمه میکنه: حتی بعد از مرگ یونا... من واقعا نمیدونستم.

آهی میکشمو پر بغض میگم: من هم نمیدونستم... من هم نمیدونستم... امروز رفته بودم اداره ی پلیس... از ستوان خواستم اجازه بده چند دقیقه ای با یوری حرف بزنم... ستوان اجازه نمیداد... میگفت داد و بیداد راه میندازی... قول دادم... قول دادم و هزار بار التماس کردم که ساکت باشم... به زور چند دقیقه ای وقت ملاقات گرفتم و به دیدن یوری رفتم.

نمیدونی چه سخت بود که جلوش بشینمو اون مدام از خرابکاریهاش بگه... یادته چقدر ازش تعریف میکردی؟... یادته چقدر سنگش رو به سینه میزدی؟.. یادته چقدر یوری یوری میکردی همون یوری امروز جلوم نشسته بود و از همه ی اون کارایی حرف میزد که تو فکر میکردی کار سوکجینه.

با نیشخند ادامه میدم: ماجرای ته باغ که یادته؟
سری تکون میده.
-یوری یه نفر رو اجیر کرده بود تا سوکجین رو اذیت کنه اما من سر میرسم و نقشه ی یوری بهم میریزه... هر چند منه احمق بدترین بلا رو اون شب سر عشقم آوردم
نامجون بهت زده میگه:نه...
-بله ... این بود حقیقتی که سالها دنبالش میگشتی.
نامجون: باورش خیلی سخته.
-آره باور گناهکار بودن یوری خیلی سخته... فقط یه چیز برام جای سواله چرا باور گناهکار بودن سوکجین اون همه راحت بود...

Don't Leave Me[ترکم نکن]Where stories live. Discover now