"پارت دوم"
مات!
مات نقش دختر بچه ای کوچک با موهای خرمایی کوتاه.
که در پس خاطراتش هستی اش را قلقلک میداد که سد سرد وجودش را بشکند و اورا حریصانه به آغوش بکشد.
دختری با زانوی زخمی که باهر جراحت به آغوش برادرش پناه می اورد و بی صدا هق هق گریه اش را در سینه او پنهان میکرد.
برادرش تنها مرحم تسکین دردهایش بود.
تنها ملجاء ی که بازووانش حفاظی بود در برابر همه کس .
تلخی فعل گذشته دهانش را گس و قلبش را فشرده بود..
تمامی جملاتش تا زمانی اعتبار داشت که خود نیز دلیلی نشود برای هق هق بی پناه خواهرش و جسارتی برای دهان دریدگی کردن همه کس در برابر همه کسش.
اکنون این دختر رو به رو که موهای مواج بلندش را به اسارت کشیده،چشمان درشتش که در جنگ با خماری مقموم شده بودند و اندامش را که کت سیاهی بلعیده، و بوت های کوتاهی که به پا کرده بود.
هیچ شباهتی به آبنبات شکریی کوچکش نداشت.
آن دخترک رنگارنگ بود ودرمقابل درپیکره ی این دختر تنها رنگی بجز سیاهی که به چشم می امد رنگ سرخ لبانش بود و سفیدی نگین نافش.
این دختر زمینی بود در مقابل اسمان کودکی اش.
درد قلبش را نادیده گرفت و از قدرتمندی کیم کوچک مملو از لذت و همچنان حسرت شد ، حسرت آنکه دگر هیچ آثاری از آبنبات شکری اش نمیدید.
تنها یادگاریی که به این دختر هدیه داده بود آسمان پر ستاره چشمانی بود که هنوز هم کم نور نشده و درخششان بی شباهت به الماسی در کوه نور نبودند..
به قطع تنها همین برای برادرش کافی بود.
نگاه سردش را از دخترک گرفت و دوخت به ان افسر وقیح که خیره خیره به تماشایش نشسته بود.
با نگاهش آتشی شد بر پیکر بی حفاظ افسر تا جایی که به خوبی متوجه نگاه کشنده فرمانده سابق شود.
مرد با سرفه ای گلویش را صاف کرد و دهانش را به نیت سخن گفتن گشود:
-خانوم کیم ماهم منتظر شما بودیم.
-آه متاسفم،میتونیم شروع کنیم.
سنگینی نگاه دختر را به خوبی حس میکرد اما دریغ از گوشه ای اهمیت ، ودرست درآن گوشه میز،خواهری خیره به برادری نشسته بود که سالها از تماشایش محروم بود.
نمی دانست چطور آنقدر خوددار بوده که تاکنون اشک هایش زمین را نشُسته اند.
مرد سیاهپوش رو به رو سینه اش را پیراهن مردانه سیاهی زینت داده بود و کت بلندی در دست داشت.
آستین هایش را به بالا تا زده و دودکمه پیراهنش را ازادانه رها کرده و با بی شرمی رگ های دست و سینه گندمی رنگش را به نمایش گذاشته بود.
انقدر گیرا شده بود که چشمانش خیره ، ذهنش خالی و تنها به این فکر می کرد که برادرش به قطع یکی از زیباترین مردان این سرزمین است.
نتوانست جلوی برق چشمان و کش آمدن لبانش را بگیرد او هنوزهم بعد ازسالها همان استایل کلاسیک خود را حفظ کرده بود.
کاش می توانست یک بار و بی هیچ دلیل و توضیحی خیلی محکم و طولانی او را به آغوش بکشد و بی آنکه منتظر واکنشی از جانبش بماند راهش را بکشد و برود.
با به یاد آوردن گذشته خشم آبی شد بر روی آتش شعف وجودش
نگاهش را گرفت ، ناخن هایش را با فشار درکف دستش فرو کرد.
او حتی حق دلتنگ شدن برای خاندان کیم را هم نداشت ، چه بسا برادری که هیچوقت اورا ندید و همیشه در مقابل ظلمی که به او میشد تماشا بود و تماشا:
-خانوم کیم حالتون خوبه؟
صدای افسر تلنگری شد که از خیال به حال بازگردد:
-بله ممنونم،چطور؟
-چند بار صداتون کردم متوجه نشدین، داشتم می گفتم اگه در ابتدا سوالی دارین بپرسین اگر که نه بریم برای توضیح پرونده..
چشمانش را با کلافگی بست.
درهمان ابتدا طوری عمل کرده بود که برادرش متوجه اشفتگی و نشخوار ذهنی اش شود.
بیشتر از این اجازه مورد تمسخر واقع شدن را به خودش نداد وسوالی که از ابتدای ورود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
-با توجه به اطلاعاتی که از این پرونده دارم قطعا اونقدر خطیر هست که خود فرمانده رو به روی ما بشینن نه یک افسر تازه کار درسته؟
تهیونگ بی توجه به چهره درهم افسر پس از شنیدن کلمه تازه کار لبخندی مهمان لبانش شد آبنبات شکریش در کودکی ام همین گونه گستاخ بود.
با تکان دادن سرش مهر تاییدی شد بر سوال خواهرش که مرد به حرف امد:
-درسته ولی متاسفانه اطلاع چندانی ندارم گفتن که ترجیح میدن در پرونده به طور حضوری و مستمر حضور نداشته باشن تا وقتی که حس کنن حضورشون در روند پرونده تاثیر گذاره.
انا با پوزخندی در جایش تکانی خورد و انگشتانش را در هم حلقه کرد:
-به طور ناشناس؟
-محتملن..
افسر با مخاطب قرار دادن مرد دیگر ادامه داد:
به همین علت، مسئولیت تمام و کمال پرونده رو به شما واگذار و گفتن که از هر عملکردی که باعث سرعت بخشیدن به روند پرونده میشه دریغ نکنید.
رو کرد به تنها دختر اتاق:
و خانوم کیم،پرونده ای که دستتون بود موکول شده واز شما خواستن که در این پرونده مارو همراهی کنین.
با تمام شدن سخنش لبخندی را مهمان لبهایش کرد:
-از اونجایی که قراره گروهی کار کنیم پس فکر میکنم بهتره بیشتر باهم اشنا بشیم،لازمه بدونید که یک افسر تازه کار نیستم.
مرد چانه اش را جلو داد و تکیه به صندلی پوشه ای قطور روی میز قرار داد و با دو انگشت اشاره و وسطش به سمت خواهر و برادر مقابلش هدایت کرد:
جکسون وانگ از دایره مواد مخدر.
این اولین پرونده جناییه که بهم سپرده شده،تمام مدارک داخل پوشه ،پرونده های مختومه و موفق من بوده در این بخشم نهایت تلاشمو میکنم که باعث شرمندگی خودم نشم.
با توضیح هایی که بهم دادن و پرونده ای که به دستم رسیده
قبل ازهرچیزی باید بگم.
این پرونده مملو از ابهامه که همینم کار و پیچیده میکنه در اصل یک سری قتل های زنجیره ای داریم که به طور نا مشخصی افراد به گونه ای سلاخی شدن که گویا به مرگ طبیعی از بین رفتن.
o چطور؟
-مشخص نیست خانوم کیم.
o آنا صدام کنین لطفا! اگه قراره مدتی باهم همکاری داشته باشیم ترجیح میدم به جای کیم بودن فقط آنا باشم ،فقط آنا!!
-حتما
لبخندش را نثار دختر کرد و با گذاشتن دو قطعه عکس جلوی آنها لب باز کرد:
جاستین پلاینگ! 20 ساله!! جسدش رو کنار جاده پیدا کردن،تو فاصله 600 متری رودخونه.
یک شهروند تگزاسی که تازه یک سال بوده ، برای تحصیل به سئول اومده ، داخل خوابگاه های یان سه میمونده و دانشجوی رشته مکانیک بوده.
اولین قربانی که پیدا کردیم همین پسر بچست.
با تحقیق هایی که کردیم متوجه شدیم که نه زیاد بار می رفته و نه با کسی خصومت شخصی داشته ، یک پسر آروم و سربه زیر که از قضا یک رابطه طولانی مدت هم داشته ،از صحبت های معشوقش متوجه شدن که این اواخر نه تنها متشوش و کلافه نبوده ، بلکه حالش حتی بهتر ازقبل بوده ، به خوبی غذا میخورده ودرس میخونده هیچ رفت و امد مشکوکی نداشته و حتی صبح به صبح در مسیری که جنازش پیدا شده ورزش می کرده.
• محل کارش؟
-هیچی ، هیچ چیز مشکوکی ندیدن ازش.
o چطوری مرده؟
-سکته مغزی.
o خب؟!! شبیه هرچیزی هست جز قتل اونم یک قتل زنجیره ای.
جکسون با مکث سرش را تکان داد و لبانش را جمع کرد:
-درسته ،اگه تنها به جاستین ختم میشد یک مرگ طبیعی و بدون درد بود ولی..
کلامش را بلعید ، از جایش برخواست و به سمت دیوار سیاه پوش رفت ، عکس دختری زیبا که با معصومیت لبخندی به لب داشت و موهای براق سیاهش که بی شباهت به سرنوشتش نبود را نشانه گرفت:
-شای جیسه!! جسدش شب مرگش روی تختِ اتاقش پیدا شده.
متولد گوانگجو،پنج سال پیش به همراه خانوادش میان سئول و در دانشگاه هانیانگ درس میخونده ، از دست سرنوشت پنج روز بعِد جاستین به قتل رسیده و بازهم علت مرگ سکته مغزی و حدس بزنین چی؟
نگاه پر سوال آن دو را که دید لبانش را گشود:
-جیسه هم 20 سالش بوده و به همین دو مورد ختم نشده در کمتر از دو ماه اخیر 12 مرگ مغزی مشکوک داشتیم جالبه بدونین که همشونم 20 ساله بودن.
-همچنین خیلی بچه بیست ساله دیگه که قبل جاستین بازهم به علت مرگ مغزیِ مشکوک، جون دادن ولی قابل توجه نبودن.
اگر که جاستین تبعه خارجی نبود هنوزهم متوجه نمی شدیم.
سکوت کرد و محو چهره گرفته و پر سوال خواهر برادری شد که بی شباهت به یکدیگر نبودن.
-و آخرین کیسی که پیدا شده چهارساعت قبل دادگاهِ تو بوده آنا ، یعنی دیروز..
عکس دختری زیبا ،که با میخ کوتاهی به سلیب کشیده شده بود را از روی بُرد جدا و روی میز قرار داد:
-یک دختر20 ساله باردار. اسمش چو مینجیه ، توی ماه ششم بارداریش وارد بیست سالگی میشه و به ماه هفتم نمیرسه.
جسدش دم محل کار پارتنرش پیدا میشه دوربینای امنیتیم که چک کردیم به هیچ چیز مشکوکی بر نخوردیم ، مینجی اول سینه چپشو فشارمیده و بعد میوفته زمین ، قبل ازاینکه اصلا بدنش به زمین برخورد کنه مرگشو تشخیص دادن ، یعنی توی هزارم ثانیه ی برخورد جسم با زمین ، مرده!!!
هر سه گیج و متعجب درسکوتِ اتاق خیره به یکدیگر بودند تا وقتی که صدای دختر در اتاق پژواک کرد:
o چطور میشه!!
-مشخص نیست.
افسر همزمان که پایش را تکان میداد ادامه داد:
ولی برای قاتل نه جنسیت فرق میکنه و نه مادر یا پدر بودن،
حتی مهم نیست خوب باشی یا بد ،فقط کافیه بیست سالت باشه.
اونوقت تو مردی.
تمام کسایی هم که به قتل رسیدن بیست ساله بودن و علت مرگ همشون مرگ مغزی بوده ، تو لیست مقتولین ازدانشجوی پزشکی ،مادر، تبعه خارجی و حتی فاحشه وجود داره.
سکوت جکسون را که دید کلامش را بیان کرد:
• آخری!! علت مرگش مرگ مغزیه ولی وقتی داره میوفته سینشو فشارمیده!! اونم سینه چپ ، چرا؟؟ نه گرفتگی آئورت بوده و نه سکته قلبی ، مشکل قلبی داشته؟؟ پزشکی قانونی چی گفته؟
-جواب پزشکی قانونی هنوز اماده نشده تا امشب اماده میشه ، فکر نمیکنم هیچ نوع مشکلی داشته باشه
ولی! نتیجه پزشکی قانونی مقتولینِ قبل اینو نشون داده که متاسفانه همشون به طرزعجیبی کبدشون تخریب شده و از بین رفته.
دختر تکیه اش را از صندلی گرفت و بدنش را متمایل به جلو کرد:
o چی!!!
o -دقیقا! کاملا تخریب شده من سر در نمیارم ولی بعد از شکافتن شکم و بریدن جناقِ مقتولین متوجه تخریب شدن شدید کبد و از بین رفتنشون شدن.
o دکتر پرونده کیه؟؟
- دکترهای اینجارو چندان نمیشناسم ولی فرانسویه چند بار دیدمش و بنظر کارش خوب میاد، وووو خوشگلم هست.
افسر با زدن چشمکی به آنا بی توجه به چشم غره دختر، با اتمام جمله اش چشمانش از تعجب گرد شد:
o با رئیس صحبت کن، میخوام دکتر آن به این پرونده منتقل شه وگرنه این کیس و قبول نمیکنم.
تهیونگ بدون آنکه آثاری از تعجب در چهره اش مشهود باشد نگاهش متمایل زاویه نیم رخ خواهرش شد و سوالی که نوک زبانش بود را افسر بیان کرد:
-چراا؟!
o دوستمه و به جرعت یکی از بهترین دکترای این کشور، ازش مطمئنم.
-اطلاع میدم.
o ممنونم.پس میخوای بگی به ظاهر نه قاتلی هست و نه محل جرمی فقط خود به خود دچار مرگ مغزی میشن و میمیرن.
-دقیقا همینو میگم
تهیونگ پشت بند افسر ادامه داد:
• هوشمندانست.
-چطور؟
نگاه پر تعجب آن دو را که به خود دید لب باز کرد:
• فک نکنم که بیماری های کبدی به طور مشخص دردی به انسان بدن برای همینم به طور مشهود افراد هیچ دردی قبل از مرگ حس نمیکنن این نوع مرگ هوشمندانست.
o ولی چرا؟ چرا میکشه ولی درد نمیده!
هیچکس جوابی برای سوال دختر نداشت:
• مرگ و میر فقط توی سئول بوده؟
-آره فقط سئول ، البته نه همه مناطق، خیلی جاها هنوز کشته ندادن.
• بگو امار اون منطقه هارو درارن
فقط از یک جا قربانی نمیده احتمالن قربانی بعدیش رو از جاهایی انتخاب کنه که کشته ندادن.
آنا نمیدانست چقدر گذشته بود و در ذهن هر کدام چه می گذشت اما سوالش را بیان کرد:
o ویروس چی؟! البته خودمم چندان مطمئن نیستم ولی فقط به ذهنم رسید.
-چی؟
o میگم اصلا از کجا معلوم که ربطی به قتل و جنایت داشته باشه شاید یه ویروسه! آثار تخریب کوید هنوز دیده میشه اون سال با کم کاری میلیون ها نفر بیمار و کشته شدن.
جای اینکه به اسم جنایت جنازه هارو اینور اونور کنیم و افراد بیشتری کشته بشن ، بهتر نیست به وزارت درمان گزارش بدیم و پرونده رو بسپاریم به اونا؟
o این نوع از ویروسا با سلول درمانی درمان میشن ، شاید اینم یکی از اون ویروسا باشه که هدفش کبدهِ میزبانه.
-بنظرت اگه ویروس بود پزشکی قانونی نمی گفت؟ هزاران نفر در تماس با اون جنازه ها بودن چطور هیچکدوم الوده نشدن؟
o اون هزار نفر بیست سالشون بوده؟
-نه خ.
جمله اش را برید:
o پس ازمایش میکنیم.
-منظورت چیه؟
تکیه اش را از صندلی گرفت و به ارامی سمت افسر خم شد و یکی از دو ابرویش را بالا داد:
o چرا ترسیدی، مگه نمیگی قتله؟ پس اگه یه فرد بیست ساله در معرض اون جنازه ها قرار بگیره طبق حرف تو الوده نمیشه و کسیم نمیمیره.
لرزش پای افسر قطع وابروهایش درهم تنید و صدایش بلند شد:
-وایسا ببینم،داریم راجب ازمایش روی یک بچه بیست ساله حرف میزنیم مگه نه؟؟ نه یک گله حیوون !! اگه فقط یک درصد حرف تو درست باشه میفهمی باعث چی شدی؟؟ داری یک بچه رو به کام مرگ میکشونی متوجه ای که این یعنی چی؟
آنا بدون مکث و خونسرد کلامش را بیان و در انتهای جمله اش ، این بار او بود که چشمکی نثار افسر کرد:
o صداتو بیار پایین ، اگه حرف من درست نباشه اون بچه نمیمیره و یکی از هزاران گره این پرونده بازمیشه.
حالا خوشگله من بیشتر نگران این پروندم یا تو؟
در سکوت به بحث ان دو نگاه میکرد:
• غیر ممکن نیست ولی فکر نمیکنم ویروسی وجود داشته باشه اگر وجود داشت سرعت ابتلاش انقدر پایین نبود، که توی دو ماه دوازده نفر مبتلا و کشته بشن. ولی بازم غیر ممکن نیست.
o شاید یک ویروس دست سازه که تو پیک اولیَشه یا شاید صد تا بچه مبتلا و دوازده نفرشون مردن، میدونی چقدر احتمال وجود داره؟
دختر با نگاه خیره آن دو که حالا هم کلافه و هم شکاک بنظر میرسیدن تکیه اش را به صندلی داد و به جکسون گوش داد:
-اینطوری بازم یک قتله چه فرقی داره!
نفسش را با صدا بیرون داد زیر لب زمزمه کرد:
o اونوقت میگم تازه کار، بهش برمیخوره.
چشمانش را چرخاند و ادامه داد:
o فرقش اینه که اون محل جرمی که دنبالش بودیم وپیدا میکنیم دانشمند
اگه ویروس باشه از ازمایشگاها و بیمارستانا و مراکز بهداشت به مردم منتقل میشه اون بچه ها طبیعیه که بخوان برای چکاپ سالانه یا ماهانه به ازمایشگاه برن خصوصا اون خانوم باردار همشون دربرخورد با بیمارستانها و ازمایشگاها بودن. اینجوری میتونیم با اتحادیه صحبت کنیم و بیمارستانا و ازمایشگاه های سئول رو قرنطینه کنیم ،اگرم نه که چیزی رو از دست ندادیم.
-تو بگو اره من میگم نه من باعث مرگ یه بچه 20 ساله نمیشم
o باعث قتل؟ من دارم با ازمایش روی یک نفر از احتمال مرگ هزاران نفر جلوگیری میکنم!! اوکی اگه این کار قتله، بزار قاتلِ من باشم.
• قرار نیست این کارو انجام بدیم حتی اگه ویروسم باشه آزمایش کردن روی مردم کار ما نیست ، منتظر پیدا شدن مناطقی میمونیم که هنوز کشته ندادن همچنین جواب پزشکی قانونی.
آنا رو کرد به برادرش:
o راه من سریع ترین راهه از کجا معلوم همین الان که منو تو بحث میکنیم اون بیرون کسی نمرده باشه؟
تهیونگ از لای دندان های چفت شده اش غرید:
• کار ما آزمایش نیست.
با خشم ایستاد و به سوی دیوار سیاهپوش رفت صدای پاشنه کفشانش همراه با نفس های خشمگینش تنها صدای پیچیده دراتاق بود:
o کار ما چیه؟ کشتار؟!!!!
دوازده عکس!
دوازده کشته !
دوازده بچه ی بیست ساله!
و دوازده خانواده سوگوار!
صدای خنده بلند وتمسخر آمیزش در اتاق طنین انداز شد:
o با دونستن تمام این ها برادرم میخواد منتظر سیزدهمیش بمونه!
چشمانش تیره ،نگاهش کدر و دندان هایش را روی هم سابید:
o میدونی چیه؟؟ لعنت بهت.
خم شد و کتش را از روی صندلی چنگ زد دستش که دستگیره در را لمس کرد روی پاشنه اش چرخید و گفت:
o اوپس ، شرمنده بابت لقب برادر.
فراموش کرده بودم که تو لایقش نیستی و من یک حرومزادم..
در را محکم به لولایش کوباند و با پیچش صدای مهیبش لبخندش عمیق تر شد.
زهر به جان خاندان کیم زدن جزوعلایقش بود.
بازدمش را محکم بیرون داد و پس از خروج از اداره سوار ماشینش شد و شماره تنها کیم دوست داشتنی اش را گرفت تا وقتی صدای مرد ابی شد بر اتش وجودش:
- باز مزاحم وقت با ارزشم شدی؟
انا کیفش را در صندلی های پشت رها و همزمان خندید:
-کار کردن برای اون تلف کردن وقت نیست؟
-متاسفانه چرا و باید بگم برادرت هنوز زندست.
-اوهوم الان پیشش بودم
-تهیونگ و نمیگم ، بزرگه
اخمی بین ابروهایش را چین انداخت:
-اون برادر من نیست جین.
با روشن کردن ماشین نخی را به اتش کشید و ادامه داد:
-بارها گفتم بزن بکشش حتی نمیزارم بیای دادگاه.
صدای خنده و کلام تمسخر امیز مرد به گوشش رسید و باعث شد لبخندی محو صورتش را روشن کند:
-هیکلشو جدیدن دیدی دختر؟؟ عینهو بز کوهیه، نزدیکش نمیشم که گازم نگیره بعد میگی بکشش؟!! ژن سمیه کیم مگه مرگ داره!
-کاش بیست سالش بود.
-چی؟
-چیز مهمی نگفتم فقط یکم دیگه میام پیشت.
-باشه تمام تلاشمو میکنم تا قبل اومدنت برادرت رو بکشم.
-سوکجین!!!
با اوج گرفتن بیشتر صدای خنده های مرد تماس را خاتمه داد و بریدگی را پیچید و صدای پخش اهنگ سکوت ماشین را از بین برد..
--
نمی دانست چقدر گذشته که بدنش چفت صندلی شده وبه حرف های آبنبات شکری کوچکش که حالا بیشتر شبیه عقرب کوچک زهراگینی بود فکر میکرد.
نمی دانست چند بار چاقو شده بود و تن نحیف او مملو از یادگاری هایش، تنها چیزی که می دانست نالایق بودنش بود.
پس در تمام این سالها دخترک نیز همین درد را حس کرده بود.
انگار که ابری بیاید و نبارد و برود.
کاش میتوانست خودش را مانند تمام این پنج سال در کوچه به کوچه، لیون فرانسه جا می گذاشت و هیچوقت باز نمی گشت.
چه گستاخانه عادت کرده بود به فرار کردن، به زخم زدن بر جان عزیزانش و قدم گذاشتن با بی رحمی بر پیکره ی خونین آن ها چه فرقی با ان قاتل داشت؟!
"آن فرد به جان زخم میزد و او به روح"
آن درد نمیداد و او کارش درد دادن بود ، نمک شدن بر زخم های سرباز.
نفسی عمیق کشید و چشمانش را بست.
زمزمه مرد با خودش خطی کشید بر افکارش:
-کاش باهاش میرفتم
-چیزی گفتی؟
وانگ که به وضوح هل شده بود دستپاچه دستی پشت گردنش کشید و گفت:
-میگم تا چند ساعت دیگه جواب ها میرسه تا اونموقع اینجا میمونین؟
-خدمه خوب میشناسی؟
-جان؟
با حرص نفسش را بیرون داد و از بین دندان های چفت شده اش غرید:
-هرچیزی رو باید صد بار تکرار کنم ؟ میگم کسی و میشناسی که خدمه خوبی باشه هر روز چند ساعت بیاد خونمو تمیز کنه ؟ واضح تر بگم؟
مرد مقابل ابروهایش در هم پیچید و گفت:
-نه ولی مادرم میشناسه، تماس میگیرم و شمارشو براتون میفرستم ، مرد دستانش را قائم زانوانش کرد و از جا بلند شد کتش را روی ساعدش انداخت و سرش را تکان داد:
-ممنونم دنبالم بیا!
در را گشود و قدم گذاشت در سالن شلوغ و نگاهش سربازانی را هدف گرفت که پشت میزشان نشسته و هر کدام در تکاپو انجام کاری بودند در انتهای سالن دری وجود داشت که محل قرار گیری یک از هزاران پرونده این بخش بود در طرف دیگر دری که از امروز بازهم اتاقش میشد ، اتاق دادستان و فرمانده این بخش.
همزمان که مسیر خروج را طی میکرد مرد پشت سرش را مخاطب قرار داد:
وانگ به حرفایی که میزنم خوب گوش کن چون دوباره تکرار نمیکنم.
-یک کپی از تمام کلیات وجزئیات پرونده میخوام حتی تمامی چیزهایی که بنظرت فاقد اهمیتن همشونو میخوام.
خصوصا پرونده های پزشکیِ کل یازده نفر و همین مقتول دیروزی، هر چیزی که به ثبت رسیده.
اسامی مناطق که درومد، تمام سابقه کیفری و سوء پیشینه شون رو
حتما چک کن ، این که جرایمشون کمه یا زیاد!
تراکم جمعیتشون رو چک کن!
بافت پیری دارن یا جوون!
جز سن اون ادما ارتباط دیگه ای قطعا بینشون هست که باید بفهمیم.
ببین تو یک هفته قبل مرگشون چیکارا کردن!علایق مشترکی داشتن؟ اگه اره چی بوده!
اگه رفتن دکتر چرا رفتن؟ داخل شرح حالشون چی نوشته شده روی پاشنه پا چرخید و خیره به چشمان پسر لب زد:
-حتی اگه لازم بود ببین از کدوم داروخونه کاندوم خریدن..
دستان مرد یخ زد و اب دهانش را با صدا فرو داد:
-خدا بهم رحم کنه!
-چرا؟
-فقط فکر میکنم ،خیلی طول میکشه ، زمان کافی نداریم
-درسته وقتی نداریم پس تمامی چیزایی که خواستم تا فردا اماده میاری خونم.
جسکون بدون مکث و با تعجب صدایش را بالا برد:
-اما این امکان نداره
-پس ممکنش کن وانگ ،هر چقدر نیرو لازمه به کار بگیر ولی انجامش بده و قبل از هرچیزی به رئیست مسئله ویروس رو بگو
فکر نمی کنم ویروسی وجود داشته باشه ولی در جریان باشه بد نیست ودر آخر ، میخوام امار یکیو برام دراری.
-کی؟
-چویی هیون وو
-انجامش میدم.
نخی را از محفظه نقره ای رنگ که پوشیده از رگه های نامنظم طلاکوب بود دراورد و کتش را روی شانه هایش تنظیم کرد:
-خوبه ، شماره تلفن رو هم از مادرت بگیر و برام بفرست ادرس خونمم میفرستم فردا با دست پر بیا و به کیمم خبر بده که دکتر رو بیاره ،منتظرتم.
سیگار را گوشه لبش گذاشت وراه خروج را پیش گرفت.
مرد چشمانش را با کلافگی بست و دستی پشت گردنش کشید چطوری می توانست با آن خواهر برادر کنار بیاید نمیدانست.
-ظاهرآفرودیت
اخلاق هادس.
-
فندکش را بالا اورد و انتهای نخ را به آتش کشید.
با رسیدن به کادیلاک مشکی رنگش در را باز کرد، نشستنش پشت رول همزمان شد با لرزش تلفنِ همراهش با دیدن شماره ای که وانگ ارسال کرده بود لبخندی زد ، با آن افسر کنار می امد.
به خوبی کنار می امد..
-
"بی خبر از آنکه در یکی بود و یکی نبودِ داستانی قرار داشتند که عقربه های ساعت برای رسیدن به آغازش به شمارش افتاده بود.."
گلبرگای من سلام!
برای دومین هفته متوالیه که براتون مینویسم.
هفته گذشته لبریز از استرس بودم که چطوری باید با بچه هام صحبت کنم که هم خیلی بی تاب بنظر نیام و هم خیلی انعطاف ناپذیر.
اما وقتی با خیلی از شما زیبارویان در طول هفته گذشته آشنا وباهاتون حرف زدم و پیاماتونو چه تو پیوی و ناشناسم خوندم
قلبم رو دادم بهتون و دیدم فقط لازمَش خودم بودنمه..
از پر چونگی کردنمم که بگذریم داستانمون انگار که تازه از عوارضی شهرش گذشته.
از دور لبام چشماتونو میبوسه و
"ازخاطر نبرین که چشماتون کوه بلند شعر منه پس مراقبشون باشین"
YOU ARE READING
DOOM🧨
Fanfictionهمه ی ما زخم هایی داریم زخم هایی که در وجودمون درد ترشح میکنن.. کمتر کسی هست که ندونه یک زخم عمیق میتونه صد برابر کشنده تر ازصد زخم سطحی باشه.. اما میخوام از یکزخم عمیق غیر کشنده حرف بزنم. زخمی که ذره ذره از وجودتو میخوره وهمون میشه انرژیی برای بقا...