part 2

56 19 18
                                    

داخل خرابه دیوار های کوتاه و بلند ریخته شده ای به چشم میخورد...مشخص بود که قبلا اینجا قمارخونه یا حرمسرا بوده و الان به هر علتی خرابه شده....تک به تک پشت دیوارهارو نگاه کرد....

_هیییییین......

با صدای هینی که گوان یو کشید سریع خودشو بهش رسوند و دستشو گذاشت جلوی دهنش :

_ ساکت باش میخوای سرمونو به باد بدی؟

با اشاره ی ترسیده ی گوان یو به روبروش چرخید و با صحنه ای که دید بزور جلوی خودشو گرفت که مثل دوست خنگش فریاد نزنه...

مردی با دست و پای بسته روی صندلی بسته شده بود....صورتش پر از خون بود و به سختی میشد قیافشو تشخیص داد....قسمت ترسناکش این بود که توی هر رونش یه چاقو فرو رفته بود و خون زیادی ازش رفته بود.....سرش به سمت پایین افتاده بود و با هر قطره خونی که به خونای روی زمین اضافه میشد ناله ی ریزی میکرد......

_ خدای من....

به سمتش رفت...همین که روبروش قرار گرفت با شوک دستشو روی دهنش فشار داد....

گوان یو با ترس دنبالش رفت و همزمان پچ پچ کرد : چی شده؟! وضعش خیلی داغونه؟!

با دیدن چیزی که ییبو دیده بود خواست دوباره فریاد بزنه که ییبو قبلش دوباره پرید روشو دستشو روی دهنش گذاشت.....

_ هیسسسس......اگه صدامون در بیاد هم این مرد میمیره هم ما....

گوان یو به زور دست ییبورو پس زد : مطمینی این زندس؟!

ییبو نگاهی به مرد کرد....علاوه بر چاقوهایی که توی رون پاش فرو رفته بود....چاقوی دیگه ای توی شکمش بود....اینطور که معلوم بود...هرکسی که قصد جون این مرد رو داشت کینه ی عمیقی ازش به دل داشته و میخواسته ذره ذره و با زجر این مرد رو بکشه....

نگاهی به دریاچه ی کوچیکی که ازخونش ساخته شده بود انداخت....الان میفهمید چرا حالت تهوع گرفته بود....وقتایی رو که پیش طبیب دربار برای یادگیری میگذروند تنها چیزی که نتونسته بود باهاش کنار بیاد بوی خون بود....

_ بعداین همه تمرین هنوز اذیتم میکنه...

با خودش زمزمه کرد و چاقوی خوش دست و بُرندشو از کمرش بیرون آورد و گوشه ای از لباسشو برید و مثل ماسکی جلوی دهنشو پوشوند تا بوی خون تمرکزشو بهم نزنه.....این اولین باری نبود که تنهایی کسی رو درمان میکرد اولین باریم نبود که باهمچین جراحاتی روبرو میشد....هرچی هم نباشه بالاخره توسط حاذق ترین طبیب آموزش دیده بود و همیشه بدترین هارو پیش استادش برای درمان میبردن و بدترین ها هم همیشه سرباز های جنگی بودن :

_ کمک کن اول چاقوهارو در بیاریم....

لباسشو جمع کرد خونی نشه و نزدیک مرد نشست...دستشو روی شونش گذاشت و به آرومی تکونش داد :

mr.wokouWhere stories live. Discover now