part 4

55 17 15
                                    

ییبو با خوشحالی قفل های چمدونشو بست و رو کرد به گوان یو :

_ تو همه چیتو برداشتی؟!

گوان یو با خنده به شاهزاده ی ذوق زده نگاهی کرد:

_ سرورم خیلی ذوق دارین برا این سفر نه؟

ییبو چشمی چرخوند و کشون کشون چمدون سنگین رو تا پای تختش کشید....نفس نفس زنون روی تخت نشست :

_ معلومه که ذوق دارم.....بعد از 23 سال پدر برا اولین بار اجازه داده برم مسافرت....

ذوق زده دستاشو از هم باز کرد و روی تخت دراز کشید :

_ اونم با کشتی.....

گوان یو نگاه شادشو به ییبو دوخت....توی هان فوی یشمی رنگ به زیبایی میدرخشید....الان میتونست به ندیمه هایی که با حسادت پشت سر شاهزاده پچ پچ میکردند وبا حسرت از زیبایی ، لطافت و ظرافت اون صحبت میکردن حق بده....شاهزاده ییبو واقعا زیبا بود....هیکل لاغر و کشیدش همراه با مردونگی ظرافت خاصی داشت و پوست بیش از حد سفیدش مثل بلور بود....موهای بلند و خرماییش مثل ابریشم نرم بود و وقتی محکم به سمت بالا میبستشون باعث میشد چشمای کشیدش کشیده تر بشن و به زیبایی ذاتیش اضافه کنن...

_ چیه زل زدی به من؟!

ییبو که از همون اول متوجه خیره شدن گوان یو بهش شده بود بعد از چند دقیقه حوصلش سر رفت و بهش تذکر داد....با دستپاچه شدن خدمتکارش نتونست جلوی خندشو بگیره و بلند خندید...

_ دوباره داری به حرفای ندیمه ها فکر میکنی؟!

گوان یو چش غره ای بهش رفت :

_ نخیر چرا باید به اونا فک کنم؟

ییبو که روی آرنج هاش تکیه داده بود بلند شد صاف نشست :

_ آخه هرموقع اونا راجب من پچ پچ میکنن تو اینطوری میشی....

نگاه دقیقی به خدمتکارش انداخت : چی گفتن باز؟

گوان یو نگاهشو از چشمای موشکافانه ی شاهزاده گرفت و به زمین دوخت :

_ هیچی چیز خاصی نمیگفتن.....

ییبو شونه ای بالا انداخت و بلند شد حقیقتا زیادم براش اهمیت نداشت پشت سرش چی میگن.....

_حرفی که پشت سر زده میشه جاش همون پشت سره..... نمیخواد بگی.....

دستاشو پشت سرش به هم گره کرد و روبروی گوان یو که روی صندلی چوبی روبروی آینه نشسته بود ایستاد :

_ خب خب.....بگو ببینم.....هیجان داری ژو ژو کار دیگه ای براش پیش اومده و با مینگ مینگ میریم مسافرت؟

گوان یو لبخند تلخی زد ....سرشو بلند کرد و به چشم های ییبو خیره شد :

_ به نظرت اینکه ببینم هر دوشب یه بار توی دو قدمیم با یه ندیمه میخوابه هیجان داره؟ کاش همون برادر دوم همراهمون بود و لحظه ی آخر برنامه ها نمیریخت بهم....

mr.wokouWhere stories live. Discover now