part 6

42 11 19
                                    

ترسیده و شکست خورده......خودشو عقب تر کشید.....نگاهش بین افرادی که یک هفته باهاشون زندگی کرده بود و برادرش میچرخید....حتی نمیتونست سمت بدن بیجون دوستش بچرخه تا ببینه نفس میکشه یا نه.....جراتشو نداشت....باد شدیدی میوزید....مرد های ترسناک با قیافه های داغون و زخم های قدیمی بالای سرشون جولان میدادن و حالا مردی که ماهها کابوسشو دیده بود....ماه ها به این فکر کرده بود که یه فرد چقدر میتونست بی رحم باشه که همچون بلایی رو سر یکی بیاره بالا سرش ایستاده بود و خودشو کاپیتان کی معرفی میکرد...

_ برو به جهنم عوضی آشغال......

کریس پوزخندی زد....درست مقابلش روی یه زانو نشست و ساق دستشو روی زانوی دیگش گذاشت....قیافه ی متفکری به خودش گرفت :

_ هممممم......راست میگن نباید ظاهرشونو نگاه کنی....عین هندونه ای میمونی که خوش رنگه ولی توش گندیدس.....

چشمهای ییبو گرد شده بود....هندونه؟!......کجای اون شبیه هندونه بود؟...بی توجه به موقعیتش ناخودآگاه غرید....

_ مردک تشبیه قشنگ تر از این نداشتی؟! کجای من شبیه هندونس؟

کریس اخمالود دستشو به سمت خنجرش برد :

_ بذار مثل هندونه خط خطیت کنم تا شباهت بیشتری داشته باشی هوم؟

ییبو ترسیده کمی خودشو عقبتر کشید تا حداکثر فاصله رو با مرد ترسناک حفظ کنه....نگاهی به برادرش انداخت....همین که چشم تو چشم شدن مینگ چشماشو بهم فشرد و روشو به سمت دیگه کرد.....کریس که متوجه نگاه ییبو شد بلافاصله چرخید و نگاهشو دنبال کرد....وقتی دید شاهزاده علاقه ای نشون نداده نیشخندی زد :

_ اوه....کوچولو....از اربابت میخوای نجاتت بده؟!

چاقورو روی گونش گذاشت وییبو از سردی چاقو هیسی کشید....انگار که تمام اعضای بدنش فلج شده باشن از ترس ....فقط با دهن باز به دستی که چاقورو محکم نگه داشته بود...خیره شده بود.....

_ هنوز یاد نگرفتی ما واسه این سلطنتیا پشیزی ارزش نداریم؟!.....هوم؟ اونا میشینن رو صندلی های فاکی ای که از الماس ساخته شدن.....توی بشقاب طلا با چاپستیک نقره غذاشونومیخورن و جام های طلاییشونو بهم میزنن تا برای نجات ما فقیر فقرا به توافق برسن....

پرحرص از جاش بلند شد و پشتشو کرد به ییبو.....چاقوشو سمت مینگ گرفت :

_ اخرشم دهن پر از گهشونو با دستمالای ابریشمی ای که همین فقیر فقرا براشون نگه داشتن تمیز میکنن.....

ییبو بخاطر حرفهای دردناک کریس صورتشو جمع کرد....نمیتونست مخالفتی داشته باشه ....چون خیلی از حاکما ظلم کرده بودن و نمیتونست الان به این مرد زخم خورده ی ترسناک ثابت کنه که برادرش و حتی خودش از اون نوع سلطنتیها نیستن....

سکوت عجیبی که کشتی رو در بر گرفته بود با صدای دست زدن کسی شکسته شد:

_ براوو.....براوو....حرف نداری کِی کِی.....هنوزم سخنرانیات عالین......

mr.wokouWhere stories live. Discover now