part 7

42 10 16
                                    

نمیدونست چه مدت گذشته.....یه ساعت ، دوساعت.....تنها چیزی که الان ازش مطمئن بود....این بود که.....الان تنهاست....دزدیده شده....و....واقعا تنهاست.....این تنهایی تنها چیزی بود که میترسوندش.....چشماشو محکم بست و سرشو تکون داد تا صحنه ی آتیش گرفتن کشتی برادرش از ذهنش بره....

_نه.....هیچ اتفاقی برای اونا نیوفتاده.....امکان نداره چیزیشون بشه....مینگ نمیذاره اتفاقی برای خودشو یویو بیوفته....

از جاش بلند شد و بالاخره نگاهشو از در ورودی اون زندانی که چندین ساعت توش حبس شده بود گرفت....حدود 30 نفر ادم تو یه اتاق کوچیک زندانی شده بودن....نگاهشو از روی صورتای ترسیده و نگرانشون گذروند.....علاوه بر مردایی که زندانی شده بودن دختران زیادی هم اونجا بودن....بعضیاشون گریه میکردن ولی بعضیا انگار که عادت داشته باشن....فقط یه گوشه ساکت نشسته بودن....حرکت کشتی روی آب باعث میشد کمی حالت تهوع بگیره....با دیدن یکی از دخترای خدمه ی کشتی خودشون آروم راهشو از بین افراد اونجا به سمتش باز کرد....نمیتونست همینجوری یه گوشه بشینه و هیچ کار نکنه باید هرطور که شده فرار میکرد...باید برای برادرش و یویو کمک میبرد....دختره با دیدن ییبو لبخند بی جونی زد و تکیشو از دیواره ی زندان برداشت : 

_ توهم اینجایی؟!

ییبو نگران سمتش خم شد :

_ رنگت پریده....اتفاقی افتاده؟

دختر به سختی دوباره نفسی کشید :

_ فقط پشتم خیلی درد میکنه....میتونی ببینی چه اتفاقی افتاده؟ 

ییبو سری تکون داد و کمک کرد تا دختر راحت تر بشینه وپشتشو بهش بکنه....

_ وقتی صدای توپ های اونیکی کشتی رو شنیدم خواستم فرار کنم....ولی نمیدونم چی شد یهو چشمامو اینجا باز کردم....

همونطور که دختر توضیح میداد ییبو لباسشو کمی پایین کشید.... ولی با چیزی که دید به سختی جلوی خودشو گرفت تا واکنشی نداشته باشه که دختر بترسه.....

قسمت شونه ی چپش کاملا داغون شده بود....تکه های گوشت سوخته به زخم عمیقیش چسبیده بود....حتی اگه کمی دقیق میشد استخوان کتف دختر هم مشخص بود و خون زیادی داشت ازش میرفت :

_ لعنت....

_ چی شده؟!

دختر ترسیده خواست بچرخه سمتش که ییبو نذاشت :

_ هیچی آروم باش....سعی کن زیاد دستتو تکون ندی....من اینجا هیچی ندارم که بتونم کمکت کنم.....

اطرافشو نگاه کرد....واقعا بین اونهمه ادم چیزی برای کمک کردن بهش نبود....

دختر لبخند تلخی زد و دوباره خودشو کشید عقب و به سمت راستش تکیه داد :

_ خودم میدونم دیگه وقت زیادی ندارم....شاید چون لباسم تیره بوده نفهمیدن اسیب دیدم...وگرنه کسایی که زخمی شده باشنو به عنوان غنیمت برنمیدارن...

mr.wokouWhere stories live. Discover now