part 8

55 15 11
                                    


نفسای داغ مرد رو لباش باعث مورمورش شده بود و با دیدن نزدیک شدن صورتش سرشو بیشتر به در فشار داد و محکم چشماشو بست.......

ژان به قیافه ی منتظرش نگاهی انداخت و پوزخندی زد....نگاهشو روی صورتش چرخوند....مژه های پرپشتش.....بینی بامزه و گردش که حالت بچگانه ای بهش میداد و در آخر لبای درشت و گوشتیش....کم کم پوزخندش محو شد و جاشو به لبخند داد.....

ییبو که دید مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیوفتاد یه چشمشو باز کرد و با قیافه ی جمع شده ای به ژان تشر زد :

-چه مرگته؟!

ژان دوباره خم شد سمتش ولی این بار بلافاصله دستشو از پهلوی ییبو رد کرد و ثانیه ای بعد ییبو پخش زمین شده بود....نگاهی به موقعیتش انداخت و وقتی متوجه شد مرد عمدا دروباز کرده تا ییبو بیوفته زمین فریادی کشید :

-لعنت بهت روانی الاغ....مرتیکه دراز بیشعور با اون چشمای هیولاییت.....عوضی کمرم شکست.....

ژان بی توجه پشتشو بهش کرد :

-مراقب اون لبای کوچولوت باش که چی ازشون میاد بیرون....

ییبو با آخ و اوخ از جاش بلند شد و دوباره وارد اتاق شد....تا جایی که میتونست از ژان فاصله گرفت و به سمت میز انتهای اتاق رفت:

-براچی منو آوردی اینجا؟!

ژان کاغذ های روی تخته ی چوبی رو جابجا کرد و دست به سینه روبروی نقشه ی جدیدی که بازش کرده بود ایستاد.....

ییبو در سکوت به هیکل ورزیده ی ژان خیره شد....از پاهای عضله ایش که به عرض شونش بازشون کرده بود و کمر باریکش گذشت و به شونه های پهنش رسید....بخاطر دست به سینه بودنش عضلات بازوش بیشتر خود نمایی میکردن......توی ذهنش برای خودش سوتی کشید ( اووووووو.....دمت گرم خدا چی ساختی؟!......چشمام نورانی شدن اصلا این بنده ی بی ادب خوش هیکلتو دیدم....قربونت برم یکم اخلاقم بهش اضافه میکردی همه چی اوکی بود....)

به تفکرات خودش نیشخندی زد ولی وقتی یادش اومد همین فرد بی ادب هنوز جوابشو نداده اخماش تو هم رفت :

-هوی با تو بودما.....منو برا چی اوردین اینجا؟ اصلا این کاپیتان احمقتون کیه که اون پسره ی کودک صورت میگفت بخاطرش به من هیچی نمیگه....با تواماااا

وقتی واکنشی ندید پر حرص یکی از کاغذارو از روی میز برداشت پرتش کنه سمتش که با نوشته ای که روش دید خشک شده خیره موند روش....

با چرخیدن ژان سمتش سریع به خودش اومدو کاغذو پرت کرد سمتش :

-جواب ندی چیزه......اممممم......خب چیز میکنم....یعنی .....همه ی کاغذاتو میریزم زمین.....آره همشونو..... ( فرزندم چقدم که خودشو جمع و جور کرده خخخ)

ژان مشکوک به ییبو که با لکنت حرف میزد و نگاهش وحشت زده بود خیره شد :

-تو سواد بلدی؟!

mr.wokouWhere stories live. Discover now