هیچ چیز آنطور که می خواهم خوب پیش نمیرود! شبیه کودکی هستم که بادکنکم را باد برده، لباس هایم را گلی کردهام و از ترس تنبیه مادر ساعتها گریه میکنم.
آرزوهایم همچون قایق کاغذی روی آب است، به دنبالش میدوم و دستان کوچکم هیچوقت به آن نمیرسد. زندگیم بوی نا میدهد و من، خوشحال بودن را از یاد بردهام. به یک معجزه نیاز دارم، معجزهای که هیچوقت آن را نداشتهام.*****
[دسامبر2013/ ساختمان متروکه/ساعت19:30]
باد سردِ زمستونی توی صورتش کوبیده میشد و جونگکوک حسی داشت مثل دست و پا زدن بین مرگ و زندگی. رد خیس اشک روی گونههاش خشک شده، شکمش بهم میپیچید و استخون هاش به طرز وحشتناکی درد میکردن، به خوبی میدونست چه مرگش شده و هیچ چیز براش نفرت انگیزتر از این کالبد مسخره نبود!
بدنش از درون میسوخت و از بیرون یخ زده بود، فرومونهاش بدون اینکه کنترلی روی اونها داشته باشه توی فضا پخش شده و بوی گرم دارجیلینگ بهش حالت تهوع میداد. علائمی که داشت درست شبیه هیت بودن با این تفاوت که مغزش انقدر تحلیل نرفته که نفهمه اطرافش چی میگذره، مجبور نبود خودش رو داخل یکی از اتاق ها زندانی کنه و به بدنش آسیب برسونه.
زندگی کردن به عنوانهای امگای مذکر یعنی به جون خریدن تبعیض، توهین و تحقیر و جونگکوک انقدر قوی نبود که بتونه تمام اونها رو تحمل کنه. نمیتونست ماهیت واقعی خودش رو قبول کنه و این تقصیر هیچکس نبود!
چشمهای خستهی امگا به زمین سیمانیِ زیر پاهاش خیره بود نمیخواست خودکشی کنه فقط برای کم کردن دمای بدنش روی سکو اومده بود اما مدام توی ذهنش تکرار میشد، سقوط کردن چه چطور حسی میتونه داشته باشه!
به خوبی آگاه بود، دردِ متلاشی شدن استخون هاش توی یه ثانیه، خونریزی داخلی، و نهایت ایستادن قلبش اصلا کم نیست. اگر خونش شانس بود همون لحظات اول تموم میکرد و اگر نه یک تا چند دقیقه طول میکشید تا بمیره. خودکشی وحشتناک بود هرچند جونگکوک گمون میکرد دردش از اینطور زندگی کردن کمتر باشه. حداقل همه چیز برای همیشه تموم میشد.
یک هفته بود به خونه سر نزده اما بعید میدونست کسی از این موضوع خبر دار بشه. پسر توی اون خونه حکم روح رو داشت، فراموش شده و نامرئی. حتی اگر جیهون نبود، جونگکوک تقریبا توی اون خونه به عنوان یک غریبه شناخته میشد.
با یادآوری اون زن لبخندی زد. امگای میانسال با صورتش رنگ پریده و چشمهای سبزش و بوی فرومون های دوست داشتنیش، از معدود دلخوشیهای زندگی جونگکوک بود.دست راستش رو محکم به دیوار قلاب کرده و به سختی روی پاهاش ایستاد، از اونجا به پایین خیره شد. مگه ارتفاع نمیترسید پس چرا امروز انقدر شجاع شده بود؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑀𝐴𝐺𝑂𝐴
Ação"Full" بعد از گذشت ده سال نفرت تنها چیزی بود که تهیونگ نسبت به عشق قدیمیش احساس می کرد. میخواست باهاش بازی کنه؛ به گریه بندازتش و زمانی که بیچاره و ناتوان شد اون رو به حال خودش رها کنه. اما حتی روحش هم خبر نداشت جونگکوک چقدر میتونه خطرناک باشه.